پریشانیات

پریشانیات

فارغ از هیاهوی آدمک ها و دنیایشان،فارغ از آلونک های آجری و مرکب های آهنینشان،فارغ از هر چه که هست و هر چه که نیست،هرچه که رحمت بود هر آنچه که حکمت شد،هر چه کردیم ودیده شد و دیده نشد،سرفه های خشک قلممان را مرهمی باشیم بهتر است...

آخرین حرف هايتان
خانه ي همسايه

بسمه تعالی

این پست صرفا برای سوزاندن دل دوستان عزیزه!

اینجا تهران،دانشگاه صنعتی شریف،به شدت بارون میاد.

خیلیییییی

پریشان نویس

ای صبا از من به اسماعیل قربانی بگو

زنده برگشتن ز کوی یار شرط عشق نیست

عاشق دلداده آن باشد که از کوی حبیب

تن به خاک و سر به نیزه سوی محبوبش رود...

السلام علیک یا غریب مادر...

پریشان نویس

حکم باران در این ایام میدانی که چیست؟

آب و جارو میشود بهر محرم کوچه ها...

پریشان نویس

گشتم و گشتم و گشتم...بهتر از شما،پناهی نیافتم...

بنویسم از محرّمانه ی پاییزی...

بغض کنم و بنویسم از برگ های پاییزی...

آن برگ هایی که کوچک ترند و می ریزند...

حسین جان،علی اصغرت کوچکترین سربازت بود....

کاش جان بدهم برای مظلومیت علی اصغرت...

دلمان کمی تنگ تر از گذشته مینویسد...

برای ارباب بی کفنش...

حسین...

روایت داریم از امام صادق علیه السلام؛که اگر میخواهید شیعه ی واقعی مارا بشناسید،سه بار جلویش بگویید یاحسین...

آقا ما شیعه ی واقعی که نیستیم،اما دلمان میخواهد که باشیم...

حکایت بغض نهفته میان نامتان نمی دانم چیست که ماهم با آمدن نامتان،دلمان میلرزد...

یاحسین

یاحسین

یاحسین...

من اما امشب آنقدر بغض کرده ام که انگار محرم است و جا مانده ام از عزاداری برای دل خون زینب و زجه های رقیه...

یا حسین...

شب زده می نویسم از دلی که هوای محرم دارد...با چشمانی که بغض دارد کورشان میکند...

من باشم،یک گوشه ی دنج،و نوای کربلا کربلا در هدفون هایم...

بعدش آرام آرام بغض کنم،بغض به حال غربتت...غریب مادر حسین...

ارباب بی کفنم...

بعدش که خوب بغض کردم،دلم را بزنم به دریا و آرام آرام،دلتنگی هایم را،نذر غربت رقیه و صبر زینبت کنم...

آقا جان...

این چند سطر را بخوان که زجه وار مینویسم برایتان...

به پریشانی گیسوی سر ام البنین...

کربلا قسمت دل سراسر شکسته ام کن...

لایی لایی اصغرم،لای لای...

بخوان رباب

آخرین لالاییت را برای سربازت بخوان که آرام بگیرد و کمتر گریه کند...

که لبانش نکند از فرط خشکی پاره شوند و به جای آب...

خون...

مکن ای صبح طلوع

که علی دگر آب نخواهد...

یاحسین...

پریشان نویس

وقتی دوتایی جمعمان جمع است،دیگر هیچ چیز از خدا نمی خواهم...

اصلش همین است،باید گاهی حالت خوب شود که وبلاگت راکد نماند!

حالمان خوب است و کوکمان کوک...

کمی پیاز داغش را هم زیاد کنیم،باید بگویم کبکم خروس می خواند...

کاش دایمی شود این موج خوشی هامان...کاش میرا نباشد...

پریشان نویس

زندگی مثل ماهیست...

باید بغلش کنی،به آرامی...

نه آنقدر محکم که ماهی بمیرد،نه آنقدر شل،که ماهی بپرد...

ماهی زندگی را باید خواستنی بغل کرد...

پریشان نویس

میان این همه غوغا، میان صحن و سرایت

بگو که می رسد آیا صدای من به صدایت؟

منی که باز برآنم که دعبلانه برایت

غزل ترانه بخوانم در آرزوی عبایت

 

من و عبای شما؟ نه من از خودم گله دارم

من از خودم که شمایی چقدر فاصله دارم

هنوز شعر نگفته توقع صله دارم

منی که شعر نگفتم مگر به لطف دعایت

 

چقدر خوب شد آری، نگاهتان به من افتاد

همان دقیقه که چشمم درست کنج گهرشاد

بدون وقفه به باران امان گریه نمی داد

هزار تکه شد این من به لطف آینه هایت

 

چنان که باید و شاید غزل غزل نشدم مست

که دست من به ضریحت در این سفر نرسیده است

من این نگاه عوامانه را نمی دهم از دست

اجازه هست بیفتم شبیه سایه به پایت؟

 

دوباره اشک خداحافظی رسیده به دامن

دوباره لحظهء تردید بین ماندن و رفتن

و باز مثل همیشه در آستانهء در من ـ

کبوترانه زمین گیر می شوم به هوایت

 سکوت کرده دوباره جهان برای من و تو

نبود و نیست صدایی به جز صدای من و تو

و می روم به امید دوباره های من و تو

میان این همه غوغا میان صحن و سرایت

پریشان نویس

در زندگی حرف هایی هست 

که فقط و فقط باید بروی باب الجواد

کلمه ها را دانه کنی

دانه های اشک را

بکشانی دنبال هم

شبیه یک تسبیح

بچرخانی شان روی صورتت

ذکر بگیری 

و بعد

انگار که تسبیح پاره شود

دانه ها بیایند تا بچکند روی سنگ های حرم

باز هم در به در شب شده ام

ای نور سلام

باز هم زایرتان نیستم

از دور

سلام...

السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا...

پریشان نویس

دو دهه گذشت...

تلخ وشیرین....

گذشت.

بیست ساله شدم.

تولدم مبارک...

پریشان نویس

اقبال عجم بود،قدم رنجه نمودید

یک فاطمه هم قسمت ایران شده باشد...

میلاد بانوی خوبی ها،فاطمه ی معصومه مبارک باد.

پریشان نویس