پریشانیات

پریشانیات

فارغ از هیاهوی آدمک ها و دنیایشان،فارغ از آلونک های آجری و مرکب های آهنینشان،فارغ از هر چه که هست و هر چه که نیست،هرچه که رحمت بود هر آنچه که حکمت شد،هر چه کردیم ودیده شد و دیده نشد،سرفه های خشک قلممان را مرهمی باشیم بهتر است...

آخرین حرف هايتان
خانه ي همسايه

۱۱ مطلب در فروردين ۱۳۹۳ ثبت شده است

راه دل ما از میانه ی فرات میگذرد

ناله و بغض رقیه از کجا می گذرد؟

دل ما دخیل بین الحرمین توست آقا

راه اشک شیر خواره از کجا میگذرد؟

خاک پای مادرت،توتیای چشم ماست

صوت نجواهای زهرا،از کجا میگذرد؟

دل هوایی شده و هوا،هوای نجف است

رد خون فرق مولا،ازکجا میگذرد؟

تقدیم به پیشگاه کوثرانه ی کرب و بلا....

پریشان نویس

ای لالایی هایت مادرانه ترین مادرانه های دنیا

ای عاشقانه هایت علی گونه ترین عاشقانه های دنیا

فاطمه جان،دردانه ی محمد

روز ولادتت روز شوق علی ترین مرد دنیاست که به شوق بودن با تو علی شد.

دلم می خواهد امروز با قلمی دیگر بنویسم که ملایک بخوانند و کل بکشند که فاطمه آمد.

آمد که گلایه های محمد(ع) و تنهایی های علی را مرهمی باشد که نکند پدر گلایه هایش را درون خود بریزد و عاشق ترین مرد عالم،از تنهایی اشک بریزد در خلوت های پر از بغضش...

مادرم

فاطمه جان

زهرای علی

دلم میخواهد امروز دستم که بر قلم می رود قلم شوقم را برای نوشتن ببیند و کاغذ از اشک های شوقم خیس شود.

میخواهم امروز صدای فاطمه آمد،از بین نوشته هایم،گوش فلک را کر کند.

آخر میدانی چیست؟

فاطمه ترین فاطمه آمده...

مادرترین مادر آمده ...

عاشق ترین همسر آمده...

از امروز می آیی که بشوی میوه ی دل محمد(ع) و عزیز دل مرتضی.

می آیی که بشوی مادر حسین که تو کوثرانه ی کرب وبلایی...

امروز آسمان  آبی تر از هرروز دیگری نجوا میکند در گوش عالمیان که فاطمه آمد...

سلام نور چشم رسول الله

سلام فاتح قلب عاشق مولا

سلام مادر خوبم،کوثرانه ی بابا

سلام زهرا جان،صوت مادرانه ی خدا...

پریشان نویس

خدایا

شرمندمان نکن...

کسانی هستند که شکرمیکنند تورا،بابت بودن ما...

درنگاه آنان ما خوب ترین نعمت و تقدیر توییم در زندگیشان...

درمقابلشان شرمندمان نکن...

لیاقتمان بده برای بودن درکنار برخی از خوبترین بندگانت...

پریشان نویس

گاهی دل می خواهد بنویسد که اگر ننویسد غم میگیرد،غبار دلتنگی هایش قطور تر میشود و غزل تنهایی هایش طولانی تر...

 دل تنگی نباید دلیل داشته باشد...

گاهی دلت تنگ میشود،برای مادرت...تلفن را برمیداری،صدایش را که میشنوی آرام میشوی...

گاهی دلت برای خدا تنگ میشود...سجاده ات را پهن میکنی و شروع میکنی از دل تنگیت برای خدا عشق نامه مینویسی و میخوانی...

گاهی دلت برای عزیزی تنگ میشود که از او فقط یک نشانی قبر میشناسی و یک فاتحه کاریست که از دستت برمی آید و یک عالم خاطره که میان دلتنگی هایت جولان می دهند...میروی سر مزار عزیزت...عقده ی دل می گشایی...آرام میشوی کمی...

اما بعضی ها هستند که وقتی دلتنگ میشوند در میان خاطرات...نه سنگ قبری دارند از عزیزشان،نه شماره ی تلفن،نه آدرس...

اینها باید دلتنگیهاشان. را با همان خاطراتشان تسکین دهند...

باید لای در خانه همیشه باز باشد که صاحب خاطره هاشان نکند بیاید و پشت در معطل بماند...

اینها همان هایی هستند که هنوز وقتی تلفن خانه زنگ میزند،باذوق شنیدن صدای عزیزشان جواب تلفن را میدهند...

اینها همان هایی هستند که هنوز صاحب خاطره هاشان را شب ها با لالای های دوران کودکیشان می خوابانند...

اینها همان هایی هستند که در خیابان ممکن است به صورتت زل بزنند...بی آنکه حواسشان باشد...که تو شاید شبیه صاحب خاطره هاشان باشی...

اینجا صاحب خاطره ها گمنامند...

اینجا دل ها همیشه تنگ اند در برزخ امیدواری و ناامیدی...

اینجا هنوز لباس ها تا شده و اتو کشیده در کمد اند...که وقتی صاحب خاطره ها می آیند،لباس هایشان مرتب باشند...

اینجا هنوز مادران و پدرانی هستند که برای صاحب خاطره های دیگری اشک میریزند...

به پیشواز صاحب خاطره های دیگران می روند...

اینجا هنوز چشمان مادر و پدری برق دارند...

اینجا هنوز مادری کت و شلوار دامادی را مرتب و اتو کشیده نگاه داشته...

اینجا هنوز مادری چشم به راه است...

اینجا هنوز مادری بر قبر خالی صاحب خاطره هایش میگرید..

اینجا هنوز کودکانی هستند که در گلستان شهدا،به تک تک قبرها،بابا میگویند...

اینجا همه زینب اند...

صبرها زینبی اند...

اینجا هنوز بوی کرب وبلا می آید...

هنوز صدای لالایی ها ی مادرانه می آید...

اینجا گمنام های آشنا زیادند و دل تنگی ها محض اند....

پریشان نویس

عمرَکیست حال دلمان در هوای حرمت بی خبریست

راهمان ده که هوای دلمان باز هوای دگریست...


پریشان نویس

از دلم تا مستانه ی کاف کربلا

یادگاری حیدر و زمزمه های لافتی

غربت مدینه و حزن محزون بقیع

عاشقی فاطمه،عین الفبای علی

صبر زینب وار زینب،گودی قتلگاه

دل تنگ  من و گاهی جنونی گاه گاه

گمراهی من در میان حرمین

دلتنگم کمی،دلتنگ کاظمین

شب های آخر فاطمه و بغض چشمان حسین

فاطمیه شدن کربلا،حزن بین الحرمین...

 

پریشان نویس

با جنون در افتادن،خیلی آفرین داره...

پریشان نویس

غروب همه جا غم دارد،اما میگویند کربلا همیشه غم دارد،چه برسد به غروبش!

ما که ندیدیم آقا جان...میگویند کربلایت خیلی باصفاست.

میگویند بغض آدم در کربلا بغض شیرینیست.

میگویند هوای حرمت هوای دیگریست.

میگویند سحر ها در حرمت بوی سیب می آید...آقا جانم،من بوی سیب را دوست دارم...زیاد هم دوست دارم.اما سیب های اینجا بوی سیب نمیدهند...دلم بوی سیب حرمت را می خواهد...

آقا جان...می گویند هرکه برود کربلا دلش نمیخواهد جای دیگری برود...بسکه کربلاست کربلا...

حسین جان،نامت بغض عجیبی دارد چه برسد به حرمت...

حرمت را ندیده ام،کربلایت را ندیده ام...اما شنیده ام که کربلایت خیلی کربلاست...

آنقدر گفتند کربلا کربلا...هوایی شدم بیایم ببینم کربلا چرا اینقدر کربلاست...

دلم چند وقتیست هوایی شده...دیگر آرام نمیگیرد...

می خواهد بیاید و عقده اش را بگشاید...

دل من درونش دلی دارد پریشان،که چند وقتیست پریشانیش فقط حسین است و بس...

غربت کربلا از همین جا هم برایم قابل حس کردن است...

السلام علی الحسین

و علی علی بن الحسین

و علی اولاد الحسین

و علی اصحاب الحسین

سلام بر تو ای حسین ترین حسین زمان...

سلام دلم را بپذیر که دورم و از فرط دوری، نزدیک انگاریم به تو در جنون تمامیت محضی پیدا کرده که تشنه ی عطشم...

عطشی فقط برای حسین...

آری!کلمات در وصف بعضی دل تنگی ها کم می آورند...

پس باز هم میگویم...که عقده ی دلم کور تر نشود...

السلام علیک یا شهید کربلا...

السلام علیک یابن رسول الله...

السلام علیک یابن فاطمه الزهرا...

السلام علیک یابن امیر المومنین...

السلام علیک یا حسین بن علی...

ایها الصدیق الشهید...

یک جمله میگویم و تمام...

دلم را کربلایی کن...

پریشان نویس

خرم آن روز کزین منزل ویران بروم

راحت جان طلبم وز پی جانان بروم...

جانانه ترینم...مهربانانه ترینم...برایت دارم مینویسم باز هم...

دلم بی اندازه هوایت را کرده آرام جانم...مهربان خدایم...

می خواهم در هوایت هواداریت را کنم ...

گرچه دانم که به جایی نبرد راه غریب

من به بوی سر آن زلف پریشان بروم...

که من پریشانیاتم در بین پریشانی های مجنونان کمترین است و باز هم می خوانمت با نیمچه پریشانی ام و نرمه هایی از دل تنگی شدیدی که مزه اش از بس تلخ است به شیرینی میزند و در هواداریت تناقض ها عین واقعیت محض اند و کران ها بی کرانندو نهایت ها بی نهایت...

چون صبا با تن بیمار و دل بی طاقت

به هوا داری آن سرو خرامان بروم...

صبا شناسان می دانند،من از صبا چیزی نمیدانم...فقط میدانم که بی صبرانه منتظر خنکای نسیم وصالم که روزه ی دلتنگی ها و بهانه گیری های دل پریشان گونه ام  را افطار کنم...

تازیان را غم اموال گرانباران نیست

پارسایان مددی تا خوش و آسان بروم...

از اضافه ها گذشته ام...از هرچه که شد و بود شد و میشود...

من منتها الیه انگشت اتهام مردم به پاکی آسمانم!

نه گوش شنیدن دارم و نه زبان حرف زدن...

چشم و گوش را بسته ام!در هوایت بی هوا می دوم مجبوبم...

پریشان نویس

حس تمامیت محض برای ناتمام هایی که هیچ اتمامی ندارند!

در عین حال که فکر میکنی یک سری حس ها را به انتها رسانده ای و محض شده ای در آن ها،هنوز ناتمامی و یک عطش بی نام مدام سرزنش میکند افکارت را که تو نا تمامی!

لاجرم باید گوشه ای بنشینی و برزندگی لبخند بزنی عاشقانه بمیری تا زنده شوی.

باید برای خدا لبخند بزنی تا عاشق تر فرض شوی...

باید نیمه های شب با بغض بیدار شوی و دلتنگی و بی قراری کنی...

باید دلت بخواهد برای بی تابی های شبانه ات مرهمی بیابی و نتوانی پیدایش کنی مرهم را...

باید تشنه ی مرهم شوی...

کمی باید عاشق تر شوی و عاقلانه ها را رهاتر کنی ...تارهاتر شوی و ناامکان ها را امکان کنی..

باید بوی خدا را بشنوی در میان بوی گل پونه های نم خورده در اول صبح...

باید برای بوی خدا گریست مثل گل پونه ها...

پریشان نویس