پریشانیات

پریشانیات

فارغ از هیاهوی آدمک ها و دنیایشان،فارغ از آلونک های آجری و مرکب های آهنینشان،فارغ از هر چه که هست و هر چه که نیست،هرچه که رحمت بود هر آنچه که حکمت شد،هر چه کردیم ودیده شد و دیده نشد،سرفه های خشک قلممان را مرهمی باشیم بهتر است...

آخرین حرف هايتان
خانه ي همسايه

۲ مطلب با موضوع «مادرانه» ثبت شده است

از دلم تا مستانه ی کاف کربلا

یادگاری حیدر و زمزمه های لافتی

غربت مدینه و حزن محزون بقیع

عاشقی فاطمه،عین الفبای علی

صبر زینب وار زینب،گودی قتلگاه

دل تنگ  من و گاهی جنونی گاه گاه

گمراهی من در میان حرمین

دلتنگم کمی،دلتنگ کاظمین

شب های آخر فاطمه و بغض چشمان حسین

فاطمیه شدن کربلا،حزن بین الحرمین...

 

پریشان نویس

منتظر رخصت بودم که بنویسم برایت مهربان مادرم...

امشب که در میان هیاهوی شهر پشت شیشه ی ماشین در میان خلوت ترین کوچه های دلم قدم می زدم بغض سنگینم سنگین تر شد وقتی یادم آمد امسال حتی نتوانستم قدری برایت بنویسم...

در میان اشک ها و بغض ها و سکوت ناگهانی شهر،دلم خواست برایت قدری عاشقانه های مادرانه بنویسم...

مهربان مادرم،می شنوم امشب صدای ناله هایت را در میان سکوت شهر...

مادرترینم،میشنوم امشب صدای بغض بی صدای حسن و حسینت را و صبر زینبت را در میان بی امان ترین تازیانه های روزگار...

می شنوم امشب صدای گریه های بی صدا و نجواهای علی را در عمق چاه...

دل تنگی و بغض علی امشب بی انتهاست مادرم...

بابا امشب باید روی دست های بیرمقش در میان بی وفایی های  کوچه های مدینه با بغضی بی انتها،مخفیانه تشییع کند عزیز ترینش را...فاطمه اش را...

امشب علی بغض ندارد،حزن دارد...امشب چشمان علی اشک ندارند...سو ندارند...امشب دستان علی توان ندارند...آخر چشمان بابا سویشان را از فاطمه میگرفتند...دستان بابا توانشان را از فاطمه میگیرفتند...

امشب علی بیشتر از هر زمان دیگری علی است...

امشب بابا بیشتر از هر شب دیگری بابا است...

از امشب ام البنین میشود ام البنین...نام فاطمه از امشب بغض سنگین تری دارد...

از امشب حسن و حسین برای صدا کردن مادرانشان بغض میکنند...اشک میریزند...از امشب زینب بر ذره ذره ی درد های دل بابا مرهم می شود...

فاطمه،دردانه ی محمد(ص)....نماندی ببینی در کربلا چه بر سر حسینت آوردند...نماندی در کربلا زجه های زینبت را بر پیکر بی سر برادرش ببینی...نماندی بغض زینب را بر بهانه های رقیه برای بابا فرو بنشانی...

مادرم،پرپر شدی...فاطمه ی هجده ساله ...زجر زمانه قدری نامردانه گرد سپیدی را بر موهایت نشاند مادرم...

تو در دنیا نمی گنجیدی مادرم...بسکه فاطمه بودی...

پریشان نویس