پریشانیات

پریشانیات

فارغ از هیاهوی آدمک ها و دنیایشان،فارغ از آلونک های آجری و مرکب های آهنینشان،فارغ از هر چه که هست و هر چه که نیست،هرچه که رحمت بود هر آنچه که حکمت شد،هر چه کردیم ودیده شد و دیده نشد،سرفه های خشک قلممان را مرهمی باشیم بهتر است...

آخرین حرف هايتان
خانه ي همسايه

چقدر گاهی حس میکنم که الکی هستم!من،دنیایم،حرف هایم...چقدر الکی هستیم!

چقدر دیگران با من و حرف هایم و دنیایم آزرده می شوند!

چقدر من،دنیایم و حرف هایم مهجور و ناشناخته ایم!چقدر آدمک ها با انگشت اتهامشان ما 3 تا را هدف گرفته اند!وگریز از شهر که با هزاران انگشت به وقاحت پاکی آسمان را متهم میکنند...

فکر است دیگر،آمدن و نیامدنش که با من نیست!فکر میکنم از همه وقت تنها ترم!دور و برم پر است از آدمک،که همه شان ابراز می کنند که انسانند و لیکن هنوز آدم هم نشده ایم چه برسد به  انسان و وای من!یادم آمد...انسانم آرزوست!

باورت هست که روزی به اندازه ی تمام دم و بازدم های تنهایی ام آرزو میکنم انسانی بیابم؟

انسانی که از لختی حرف هایم نرنجد!از کریهی احساسم،از زشتی دنیایم!

آری!من،دنیایم،و حرف هایم وقیحیم!چرا؟چون به دنبال انسان میگردیم!انسان پیداکردن سخت است؟باشد!آدمی را به من نشان بدهید!

من آدم نبودم و آدم هم نخواهم شد!تو نیز به دنبال آدمی دیگر باش حوا!

چقدر حوا بودن سخت است!

میدانی قضیه چیست؟

قضیه اینجاست که هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتن خویش بر نخواست که من به زندگانی نشسته ام و چشمانت راز آتش است و عشقت پیروزی آدمیست هنگامی که به جنگ تقدیر می شتابد!و آغوشت اندگ جایی برای زیستن،اندک جایی برای مردن...

که من شب را تحمل کردم بی آنکه به انتظار صبح مسلح بوده باشم!

کوه با نخستین سنگ ها آغاز میشود و انسان با نخستین درد...

انسانم...انسان من،میدانی چقدر روزها و شب ها به دنبالت گشتم؟

میدانی پیشانیت آینه ی بلند است؟تابناک و بلند که زیباترین ها خود را در آن می نگرند تا به زیبایی خود برسند؟

من برکه  ها و دریاها را گریستم تا به تو برسم!

ای بهشت من!ای بهشت پنهان من!ای سپیده دم زندگانیم...ای آنکه برای داشتنت از خودم هم گذشتم...

تو کیستی که من اینگونه با اعتماد نامم را در کنار نام تو می آورم...من و انسانم...

کیستی که من اینگونه به جد در کنارت در کوچه پس کوچه های تاریک ذهنم با چراغ نورانی دلت قدم میزنم...بی پروای بی پروا...

انسانم...دوستت دارم...

من به قدر تمامی کرم های عالم تو را دوست میدارم...

من دلم برایت تنگ شده است،حتی همین الان که برایت می نویسم و میدانم که میخوانی نوشته های چرکینم را

دل سیاهم را میخوانی

دیوار های سیاه اطرافم را هم...

من دلم برای نفس کشیدن از هوای تو!ای انسانم، تنگ است...

باورت هست برای پیدا کردنت نذر کرده ام؟

ومن خواب دیده ام که کسی می آید و پلک دلم هی می پرد و کفش هایم جفت می شوند...

همان وقت که گفتند آب ،باد ،خاک،آتش...

همان وقت که آدمک از خاک بر خواست!

من گفتم که تباهی آغاز شد!نا خواستگی شروع شد!

دیدی برادر برادر کشت؟

دیدی آدمک ها هم دیگر را کشتند!همه ی اینها از همان ک چسبیده به آدمک نشات گرفتند...که اگر این ک نبود

احساس قدرت ،تکبر...

اما همیشه یک چیزی از درون او را میخورد!ترس از باخت

تو تاختی اما باختی و تاختی...

تو هرکاری  کردی که نبازی...

همین شد آغاز تباهی...

و من باز هم میگویم:

انسانم آرزوست...

 

 

پریشان نویس

آرزو