پریشانیات

پریشانیات

فارغ از هیاهوی آدمک ها و دنیایشان،فارغ از آلونک های آجری و مرکب های آهنینشان،فارغ از هر چه که هست و هر چه که نیست،هرچه که رحمت بود هر آنچه که حکمت شد،هر چه کردیم ودیده شد و دیده نشد،سرفه های خشک قلممان را مرهمی باشیم بهتر است...

آخرین حرف هايتان
خانه ي همسايه

گاهی دل می خواهد بنویسد که اگر ننویسد غم میگیرد،غبار دلتنگی هایش قطور تر میشود و غزل تنهایی هایش طولانی تر...

 دل تنگی نباید دلیل داشته باشد...

گاهی دلت تنگ میشود،برای مادرت...تلفن را برمیداری،صدایش را که میشنوی آرام میشوی...

گاهی دلت برای خدا تنگ میشود...سجاده ات را پهن میکنی و شروع میکنی از دل تنگیت برای خدا عشق نامه مینویسی و میخوانی...

گاهی دلت برای عزیزی تنگ میشود که از او فقط یک نشانی قبر میشناسی و یک فاتحه کاریست که از دستت برمی آید و یک عالم خاطره که میان دلتنگی هایت جولان می دهند...میروی سر مزار عزیزت...عقده ی دل می گشایی...آرام میشوی کمی...

اما بعضی ها هستند که وقتی دلتنگ میشوند در میان خاطرات...نه سنگ قبری دارند از عزیزشان،نه شماره ی تلفن،نه آدرس...

اینها باید دلتنگیهاشان. را با همان خاطراتشان تسکین دهند...

باید لای در خانه همیشه باز باشد که صاحب خاطره هاشان نکند بیاید و پشت در معطل بماند...

اینها همان هایی هستند که هنوز وقتی تلفن خانه زنگ میزند،باذوق شنیدن صدای عزیزشان جواب تلفن را میدهند...

اینها همان هایی هستند که هنوز صاحب خاطره هاشان را شب ها با لالای های دوران کودکیشان می خوابانند...

اینها همان هایی هستند که در خیابان ممکن است به صورتت زل بزنند...بی آنکه حواسشان باشد...که تو شاید شبیه صاحب خاطره هاشان باشی...

اینجا صاحب خاطره ها گمنامند...

اینجا دل ها همیشه تنگ اند در برزخ امیدواری و ناامیدی...

اینجا هنوز لباس ها تا شده و اتو کشیده در کمد اند...که وقتی صاحب خاطره ها می آیند،لباس هایشان مرتب باشند...

اینجا هنوز مادران و پدرانی هستند که برای صاحب خاطره های دیگری اشک میریزند...

به پیشواز صاحب خاطره های دیگران می روند...

اینجا هنوز چشمان مادر و پدری برق دارند...

اینجا هنوز مادری کت و شلوار دامادی را مرتب و اتو کشیده نگاه داشته...

اینجا هنوز مادری چشم به راه است...

اینجا هنوز مادری بر قبر خالی صاحب خاطره هایش میگرید..

اینجا هنوز کودکانی هستند که در گلستان شهدا،به تک تک قبرها،بابا میگویند...

اینجا همه زینب اند...

صبرها زینبی اند...

اینجا هنوز بوی کرب وبلا می آید...

هنوز صدای لالایی ها ی مادرانه می آید...

اینجا گمنام های آشنا زیادند و دل تنگی ها محض اند....

پریشان نویس

نظرات  (۳)

۲۸ فروردين ۹۳ ، ۱۶:۵۸ زائر آسمان ...
این جا هنوز داغ زمین ، آسمانی نبودن است
...
شرط زیارت آسمان، وداع با زمین است
التماس دعا
ی
ا
ع ل ی
پاسخ:
خلاصه که اینجاهنوز داغ ها تازه اند...

قشنگ بود

به دل نشست 

موفق باشید

پاسخ:
تشکر
کاش به دل صاحب خاطره ها هم بنشیند...
یاعلی
۲۹ فروردين ۹۳ ، ۰۲:۴۰ علی اکبر مجنون الحسین جان
بسم الله الرحمن الرحیم

السلام علیک یا اباعبدالله الحسین

ارواحناله لک الفدا

باسلام وادب محضر همه ی بزرگواران؛خواهران گرامی و برادران عزیزم

این شعر را از سوی حسینیه ی ققنوس کربلا

به مناسبت میلاد مادرجان عالمین؛فرمانروای کائنات هستی،حضرت فاطمه زهرا ارواحناله لک الفدا هدیه به شما خوبان می نمایم.

امیداست که شما با نشر این شعر استثنائی و زیبا؛باعث خیرات و برکات عالی برای خود وخانواده ی خود و همه عالم شوید.انشاالله

التماس دعای عهدوفرج مولایمان اباصالح المهدی جان

را از هم بخواهیم و فراموش نکنیم


خواب بودم، خواب دیدم مرده ام
بی نهایت خسته و افسرده ام

تا میان گور رفتم دل گرفت
قبر کن سنگ لحد را گل گرفت

روی من خروارها از خاک بود
وای، قبر من چه وحشتناک بود!

بالش زیر سرم از سنگ بود
غرق ظلمت، سوت و کور تنگ بود

هر که آمد پیش، حرفی راند و رفت
سوره ی حمدی برایم خواند و رفت

خسته بودم هیچ کس یارم نشد
زان میان یک تن خریدارم نشد

نه رفیقی، نه شفیقی، نه کسی
ترس بود و وحشت و دلواپسی

ناله می کردم ولیکن بی جواب
تشنه بودم، در پی یک جرعه آب

آمدند از راه نزدم دو ملک
تیره شد در پیش چشمانم فلک

یک ملک گفتا: بگو دین تو چیست؟
دیگری فریاد زد: رب تو کیست؟

گر چه پرسش ها به ظاهر ساده بود
لرزه بر اندام من افتاده بود!

هر چه کردم سعی تا گویم جواب
سدّ نطقم شد هراس و اضطراب

از سکوتم آن دو گشته خشمگین
رفت بالا گرزهای آتشین

قبر من پر گشته بود از نار و دود
بار دیگر با غضب پرسش نمود:

ای گنه کار سیه دل، بسته پر
نام اربابان خود یک یک ببر

گوئیا لب ها به هم چسبیده بود
گوش گویا نامشان نشنیده بود

نامهای خوبشان از یاد رفت
وای، سعی و زحمتم بر باد رفت

چهره ام از شرم میشد سرخ و زرد
بار دیگر بر سرم فریاد کرد:

در میان عمر خود کن جستجو
کارهای نیک و زشتت را بگو

هر چه می کردم به اعمالم نگاه
کوله بارم بود مملو از گناه

کارهای زشت من بسیار بود
بر زبان آوردنش دشوار بود

چاره ای جز لب فرو بستن نبود
گرز آتش بر سرم آمد فرود

عمق جانم از حرارت آب شد
روحم از فرط الم بی تاب شد

چون ملائک نا امید از من شدند
حرف آخر را چنین با من زدند:

عمر خود را ای جوان کردی تباه
نامه اعمال تو باشد سیاه

ما که ماموران حق داوریم
پس تو را سوی جهنم می بریم

دیگر آنجا عذر خواهی دیر بود
دست و پایم بسته در زنجیر بود

نا امید از هرکجا و دل فکار
می کشیدندم به خِفّت سوی نار

ناگهان الطاف حق آغاز شد
از جنان درهای رحمت باز شد

مردی آمد از تبار آسمان
دیگران چون نجم و او چون کهکشان

صورتش خورشید بود و غرق نور
جام چشمانش پر از خمر طهور

لب که نه، سرچشمه ی آب حیات
بین دستش کائنات و ممکنات

چشمهایش زندگانی می سرود
درد را از قلب انسان می زدود

بر سر خود شال سبزی بسته بود
بر دلم مهرش عجب بنشسته بود

کِی به زیبائی او گل می رسید
پیش او یوسف خجالت می کشید

دو ملک سر را به زیر انداختند
بال خود را فرش راهش ساختند

غرق حیرت داشتند این زمزمه
آمده اینجا حسین فاطمه؟!

صاحب روز قیامت آمده
گوئیا بهر شفاعت آمده

سوی من آمد مرا شرمنده کرد
مهربانانه به رویم خنده کرد

گشتم از خود بی خود از بوی حسین (ع)
من کجا و دیدن روی حسین (ع)

گفت: آزادش کنید این بنده را
خانه آبادش کنید این بنده را

اینکه این جا این چنین تنها شده
کام او با تربت من وا شده

مادرش او را به عشقم زاده است
گریه کرده بعد شیرش داده است

خویش را در سوز عشقم آب کرد
عکس من را بر دل خود قاب کرد

بارها بر من محبت کرده است
سینه اش را وقف هیئت کرده است

سینه چاک آل زهرا بوده است
چای ریز مجلس ما بوده است

اسم من راز و نیازش بوده است
تربتم مهر نمازش بوده است

پرچم من را به دوشش می کشید
پا برهنه در عزایم می دوید

بهر عباسم به تن کرده کفن
روز تاسوعا شده سقای من

اقتدا بر خواهرم زینب نمود
گاه میشد صورتش بهرم کبود

تا به دنیا بود از من دم زده
او غذای روضه ام را هم زده

قلب او از حب ما لبریز بود
پیش چشمش غیر ما ناچیز بود

با ادب در مجلس ما می نشست
قلب او با روضه ی من می شکست

حرمت ما را به دنیا پاس داشت
ارتباطی تنگ با عباس داشت

اشک او با نام من می شد روان
گریه در روضه نمی دادش امان

بارها لعن امیه کرده است
خویش را نذر رقیه کرده است

گریه کرده چون برای اکبرم
با خود او را نزد زهرا (س) می برم

هرچه باشد او برایم بنده است
او بسوزد، صاحبش شرمنده است

در مرامم نیست او تنها شود
باعث خوشحالی اعدا شود

کشته اشکم، شفیع امتم
شیعیان را مُنجِیَم از درد و غم

گرچه در ظاهر گنه کار است و بد
قلب او بوی محبت میدهد

سختی جان کندن و هول جواب
بس بود بهرش به عنوان عقاب

در قیامت عطر و بویش می دهم
پیش مردم آبرویش می دهم

آری آری، هرکه پا بست من است
نامه ی اعمال او دست من است

ناگهان بیدار گردیدم زخواب
از خجالت گشته بودم خیس آب

دارم اربابی به این خوبی ولی
می کنم در طاعت او تنبلی؟!

من که قلبم جایگاه عشق اوست
پس چرا با معصیت گردیده دوست؟

من که گِریَم بهر او شام و پگاه
پس به نامحرم چرا کردم نگاه؟

من که گوشم روضه ی او را شنید
پس چرا شد طالب ساز پلید؟

چشم و گوش و دست و پا و قلب و دل
جملگی از روی مولایم خجل

شیعه بودن کی شود با ادعا؟
ادعا بس کن اگر مردی بیا

پا بنه در وادی عشق و جنون
حبّ دنیا را ز قلبت کن برون

حبّ دنیا معصیت افزون کند
معصیت قلب ولیّ را خون کند

باش در شادی و غم عبد خدا
کن حسابت را ز بی دینان جدا

قلب مولا را مرنجان ای جوان
تا شوی محبوب رب مهربان

سعی کن حرص و طمع خانه خرابت نکند
غافل از واقعه ی روز حسابت نکند

ای که دم می زنی از عشق حسین بن علی (ع)
آن چنان باش که ارباب جوابت نکند

 

شاعر عزیزاین شعر؛برادر بزرگوارامان

سید امیرحسین حسینی است.

همگی برایش از خداوند جلیل توفیقات

عظیم مسئلت می نمائیم.

اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم


پاسخ:
زیبا بود
تشکر