پریشانیات

پریشانیات

فارغ از هیاهوی آدمک ها و دنیایشان،فارغ از آلونک های آجری و مرکب های آهنینشان،فارغ از هر چه که هست و هر چه که نیست،هرچه که رحمت بود هر آنچه که حکمت شد،هر چه کردیم ودیده شد و دیده نشد،سرفه های خشک قلممان را مرهمی باشیم بهتر است...

آخرین حرف هايتان
خانه ي همسايه

تشنه ام!تشنه که یا چه و یا حتی کجایش رانمیدانم!فقط میدانم تشنه ام!زیاد هم تشنه ام!

امروز صبح که در خیابان قدری تنها راه رفتی از قدم های سرما زده ات دانستم که برای چیزی قدم برمیداری.

تشنه ی قدری بودن،زندگی کردن،دیوانه شدن فارغ از ناله نامه های عاقلان شهر که دردم هزاران سال است درد حافظ است و درمانش هم همانیست که کشف رازیست و لیکن باز هم داستان رندشمردن حافظ و دیوانه شمردن من!

نه ،من و حافظ که یکی نیستیم اما حسم به من می گوید درعمق فاجعه که نگاه کنی،تک چراغ شباهتی سوسو میزند!باور کن راست میگویم و من از تنهایی قدم زدن در خیابان در اوج لذت،میترسم که نکند تنهایی قدم هایم جای تورا در ذهن پرترافیکم پر کنند...

گفتم ترافیک!ترافیک ماشین است!قدری هم آدمک!نه اینجا خبری از آدم و انسان نیست!اکثرا آدمکند و من!هنوز تشنه ام!

بازهم نمیدانم تشنه ی که یا چه!بگذار کمی عاقلانه راه بروم!

چه دنیاییست!صبح برمیخیزی،صورتت را در آینه میبینی، هنوز نفس میکشی،صبحانه میخوری،می روی سر کلاس یا سر کار یا شاید هم جایی نمیروی، شب می خوابی!

فردا شد!

باز روز از نو و همان داستان جدید تکرار و روزمرگی محض!

نه نه!عاقل بودن به من نمی آید.کات!از اول دیوانه میشویم!

صبح بر میخیزی،هنوز در فکر این هستی که روز قبل چه کردی که امروز برای پاداش روز قبلت از خواب برخاسته ای!چه پیش فرستاده بودی روز قبل یا روزهای قبل!آشفتگی تصویر آینه ات جوابت را می تواند بدهد!

چه خوب خدایی هستی تو!که بی بهانه زندگی جدید را به من هرروز هدیه می کنی و من چه بد بنده ای هستم!

خدایا!تورا بابت بودنت و خوب بودنت،نه!توخوب نیستی!عالی هستی!بابت عالی بودنت شکر میکنم!

سیراب شدم!عطشم تمام شد!چون قدری برایت نوشتم...

پریشان نویس