پریشانیات

پریشانیات

فارغ از هیاهوی آدمک ها و دنیایشان،فارغ از آلونک های آجری و مرکب های آهنینشان،فارغ از هر چه که هست و هر چه که نیست،هرچه که رحمت بود هر آنچه که حکمت شد،هر چه کردیم ودیده شد و دیده نشد،سرفه های خشک قلممان را مرهمی باشیم بهتر است...

آخرین حرف هايتان
خانه ي همسايه

۸ مطلب با موضوع «خوب» ثبت شده است

باز هم امشب شد و غم غروب جمعه و بغض گلویم را بیشتر از همیشه  می فشارد.

آخر میدانی چیست؟

فردا نیمه ی شعبان است و جمعه...

خدایا دلتنگم...خبری نیست از نگارت؟

سنگین است این غیبتت،سنگین تر از آن جنون من است از خودم که سر خود شده ام...بابا جانم...بچه ات سر خود شده...

ببخش بچه ات را،دختر ها بابایی اند،بابا جانم;دخترت را می بخشی؟

ببخش بابت لحظه لحظه ای که بودنت را درک نکرده ام...

ببخش که امشب بد جور دلم هوای خانه ی پدریم را کرده...جمکران می خواهم امشب...

بابا جانم;

از همه ی این ها که بگذریم،از نا خلفی ها و خوب نبودن ها...

خوشحالم امشب...

چرا که تولد بابای مهربانم است...

تولدت مبارک بابای مهربانم...

 

 

پریشان نویس

حالا که دلمان میخواهد پست شب زده بگذارد،چاره ای جز اجابت خواسته اش نداریم...

خدایا،شکر میکنمت ...

بابت همین بیدار بودنم...

چون

الان

فقط و فقط

به سرخی سیب هایی که میان تمام سیب های کال، برایم کنار گذاشتی

 فکر میکنم...

و آخر آخر تمام فکر هایم میشود این جمله:

خدا،بی نهایت دوستم دارد.

پریشان نویس

سلام خدایا

ببخشید که نصفه شبی مزاحم شدم...

خدایا راستش یه چیزی مونده بود ته دلم،نتونستم نگم!

خدایا حالم خیلی خوبه،بابت این حال خوبم ممنون...

من که بلد نیستم حرفای قلنبه سلنبه بزنم!پس ساده ی

ساده میگم،دوستت دارم.

راستی

بابت اتفاقات ساده و ریزه میزه ی زندگیم که

حالمو خوب میکنن،از خودت یه تشکر درست حسابی بکن.

اخه من بلد نیستم...!

:ستاره

پریشان نویس

حال دلم خوب می شود کم کم

سیل اشک هاهم میشود نم نم

سوت ممتد سرم آرام میگیرد

غم دردرون این تنم آرام میمیرد

عاشق شدن از تو شدن، آغاز میگردد

دل در میان این عطش آرام میگیرد

پریشان نویس

بعضی وقت ها هم احساسمان شیرین میشود!من عاشق این احساس های شیرینم....وقتی که از عمق وجودت حس میکنی چقدر بعضی اتفاقات زندگی ات برایت عزیز هستند...

و خدا را بابت آن اتفاقات شکر میکنی...بابت رحمت هایش ...البته بماند که حکمت هایت هم شیرینند...

نمیدانم...موج زندگی اغلب سینوسی است...پستی و بلندی دارد...

یک موج سینوسی میرا...

خلاصه ی مطلب این است که گاهی قدر نفس کشیدن را بهتر میدانم...

حالم خوب است انگار...کاش اینبار لباس خوشی ها تنگ و گشاد نباشد...

پریشان نویس

می دانی چیست؟گاهی اوقات فکر می کنم زیادی تنهایم!تنهاییم بی معنیست...

بعدش مینشینم با خودم فکر میکنم میبینم نه!اینطور هاهم نیست!

من هر چه که باشم برای تو یکی بیشتر نیستم...تو از من فقط یکی داری و دلت می خواهد من در حد همان یکی یک دانه بودنم برایت یکی یک دانگی کنم!

میفهمم که عجیب دوستم داری...

این دوست داشتن ها را زمانی می فهمم که نیمه های شب مرا به خودت می خوانی...بیدار میشوم...اولین چیزی که در ذهنم می آید خودت هستی...

کمکم کن تمام و کمال از پس این یکی یکدانگیم بر آیم.

پریشان نویس

امشب در سر شوری دارم

امشب در دل نوری دارم

باز امشب در اوج آسمانم

باشد رازی با ستارگانم

امشب یک سر شوق و شورم

از این عالم گویی دورم

از شادی پر گیرم که رسم به فلک

سرود هستی خوانم در بر حور و ملک

در آسمانها غوغا فکنم

سبو بریزم ساغر شکنم

امشب یک سر شوق و شورم

از این عالم گویی دورم

با ماه و پروین سخنی گویم

وز روی مه خود اثری جویم

جان یابم زین شب ها

می کاهم از غم ها

ماه و زهره را به طرب آرم

از خود بی خبرم ز شعف دارم

نغمه ای بر لب ها

امشب یک سر شوق و شورم

از این عالم گویی دورم

حال رخصت بده بخوانمت....که آرام جان بی قرار من تویی

نسوزد جان من یک باره در تاب

که امیدت زند گه گه بر او آب...

با اجازه ات میخواهم صدایت کنم...

الم نشرح بخوانم که آرام شوم...

الم نشرح لک صدرک...که بگشا سینه ام را به وسعت ایمان کودکی که برای نقاشی اش برگه ای سفید را به معلمش داد و گفت خدایم را کشیده ام.بگشا که تاب توان زندگی در زمین و زمینیان را داشته باشم...

و وضعنا عنک وزرک...که بازهم زیر شلاق بی رحمانه ی سختی های روزگار در آغوشت نگاهم دار که مردن در آغوشت آخر دنیاست...

الذی انقض ظهرک...که به امید رحمت خودت قامتم را زیر بار شداید روزگار راست نگاه داشتم...

و رفعنا لک ذکرک...که هرچه دارم و هر چه بودم و هرچه هستم و هرچه شدم از عنایات خودت بود و بس...

فان مع العسر یسرا...که شب را تحمل کردم بی آنکه به انتظار صبح مسلح بوده باشم...

ان مع العسر یسرا...که وعده ات همیشه حق است و ماییم که خلف وعده میکنیم و وقتی میگویی آن گونه میشود،شک ندارم که میشود...پس خنکای سپیده دم روزهای شیرین را به انتظار نشسته ام...

فاذا فرغت فانصب...که تمام کارهای بزرگ زندگیم را مدیون این آیه ام...و مدیون خواهم ماند،پس برای ادای دینم هرروز پله ای برای رسیدن به اوج انسانیت،به خدایم و آرزوهای بزرگم میسازم...

فالی ربک فرغب...که الهی و ربی...من لی غیرک....

پریشان نویس

یه دنبال یک گوشه ی دنج در خیالت میگردی که بنشینی و تنهای تنها،ساکت ساکت فقط به آنچه بودی،هستی وآنچه خواهی شد بیندیشی!
میرسی به بیت شاعر که انصافا خوب بیتی است:
از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود                          به کجا میروم آخر ننمایی وطنم
میگردی در بین بوم های نقاشی که برای زندگی ات کشیدی...بوم اینجا زیاد است،یکی سفید،یکی سیاه،آن یکی را ببین!چند باری با تینر پاک شده اما باز هم به آنچه میخواستی تبدیل نشده و لاجرم کنج اتاقک ذهنت خاک میخورد!
زندگی بازی رنگ و قلم است،هرگونه رنگش کنی همانطور میشود،پس در بوم زندگانیت جغد شومی نکش!اصلا یک بوم جدید بخر و از نو بکش...
چه شد؟پول برای خریدن بوم نداری؟مگر نگفت:اوست خداوندی که قبول می کند توبه را از بندگان خود و در می گذرد از بدیهای ایشان هر قدر که بد کرده باشند و می داند آنچه را که می کنید در پنهان و آشکار.(شوری،25)
تینر را بردار و بومت را پاک کن،میدانم بومت سفید سفید نشد!اما تو نقش بزن روی همان بوم نیمه سفیدت،حتم دارم از یک بوم سفید قشنگ تر هم میشود!
آری!حالا که نقش زدی زمان همان کمی بعد از قبل از است...فقط کمی!همان کمی که باعث شد نقاشی قبلیت روی بوم اندکی خشک شود و برای پاک کردنش قدری آزرده شدی،اما بالاخره پاکش کردی.
نترس قبل از اینکه بخواهی نقش بزنی روی بوم،بوم فروش قلم و رنگ را برایت آماده کرده،فقط بخواه که بکشی...

پریشان نویس