پریشانیات

پریشانیات

فارغ از هیاهوی آدمک ها و دنیایشان،فارغ از آلونک های آجری و مرکب های آهنینشان،فارغ از هر چه که هست و هر چه که نیست،هرچه که رحمت بود هر آنچه که حکمت شد،هر چه کردیم ودیده شد و دیده نشد،سرفه های خشک قلممان را مرهمی باشیم بهتر است...

آخرین حرف هايتان
خانه ي همسايه

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حس بی نام» ثبت شده است

عنوان مطلبم رانمیدانستم چه بگذارم،چون احساسی  که الان حس میکنم را به هیچ نامی نمیتوانم صدا کنم...

میخواهم صدایش کنم اما نامی برایش پیدا نکرده ام.

آهای حس بی نامم،می خوانم تورا به نام بی نامیت و چه زیبا و خواستنی است این بی نام بودنت!

به نام بی نامیت  آغاز میکنم کلامم را که دراوج سکوت چه فریاد ها دارم و در اوج بی کلامی،لب به کلام می گشایم...!

پرده های ذهنم را بگذار کنار بزنم،کمی تاریک است اتاق تنهایی ها و سکوتم.عذرخواهیم را بابت بی نظمی اتاقکم بپذیر که این روزها زیاد پریشان می شود ذهنم!

دوتا صندلی اینجا پیدا میشود برای نشستن،ویک میز!

بنشین چراایستاده ای؟

تعریف کن..از خودت،زندگیت،چه میکنی این روزها؟دلت که برای من تنگ نشده بود؟شده بود؟

چراساکتی؟آهان،متوجه شدم،می خواهی اول من شروع کنم!حرفی نیست!سمعا و طاعتا!

می دانی چیست؟تو در اوج بی کلامی و سکوتت،برای من بلند تر ازصدای تمام بلندگوهای شهری...ولی مشکل اینجاست که من کر شده ام...نمی شنوم صدایت را!آن وقت هایی که در اوج تنهایی محضم به دنبال کسی میگشتم که قدری از بار پریشانی احوالم بکاهد،تو مرا بارها به خویش خواندی لیکن من کر بودم و صدایت را نشنیدم!

حس بی نامم،در اوج ناشناختگی ات،فکر میکنم سال ها و ماه هاست تو را میشناسم!و حالا که رو به رویم نشسته ای،گویی بعد از سالها گمشده ام را پیدا کرده ام!

زبانم بند آمده،برای همین است که نمی توانم صدایت کنم...

می خواهم در چشمانت زل بزنم،چه بغض سنگین و عجیبی دارند چشم هایت...

منی که سال هاست طلب کشف خودم را دارم میفهمم از حالت چشمانت که طالبی...که و چه اش را نمی دانم!فقط میدانم که طالب چیزی هستی و به آن هنوز نرسیده ای...

من تورا و تو من را گم کرده بودیم نه؟حس میکنم تو همانی هستی که در کوچه ها وخیابان های مخوف ذهن تاریکم!در تاریکی های وحشت افزای ذهنم...در طلب پیدا کردنت می طلبیدم طلب خضرم را!که نکند در طلبت، طلبم طلب گمراهی خویشم را!

باش تا من نیز حس کنم هستم...با من باش!

آری شناختمت تو من خودمی...از چشمانت دانستم که تو من خودم هستی...

زیادی عاقلانه شد!بیا باز هم دیوانه شویم!و من بازهم حس میکنم دیوانه وار دیوانه ی بودنت،بوییدنت و داشتنت شده ام...



پریشان نویس