پریشانیات

پریشانیات

فارغ از هیاهوی آدمک ها و دنیایشان،فارغ از آلونک های آجری و مرکب های آهنینشان،فارغ از هر چه که هست و هر چه که نیست،هرچه که رحمت بود هر آنچه که حکمت شد،هر چه کردیم ودیده شد و دیده نشد،سرفه های خشک قلممان را مرهمی باشیم بهتر است...

آخرین حرف هايتان
خانه ي همسايه

۶ مطلب با موضوع «عاشقانه» ثبت شده است

راه دل ما از میانه ی فرات میگذرد

ناله و بغض رقیه از کجا می گذرد؟

دل ما دخیل بین الحرمین توست آقا

راه اشک شیر خواره از کجا میگذرد؟

خاک پای مادرت،توتیای چشم ماست

صوت نجواهای زهرا،از کجا میگذرد؟

دل هوایی شده و هوا،هوای نجف است

رد خون فرق مولا،ازکجا میگذرد؟

تقدیم به پیشگاه کوثرانه ی کرب و بلا....

پریشان نویس

گاهی برای پریدن یک دلهره کافیست.

آن هم دلهره ای شیرین...و به دنبالش پریدنی شیرین تر...

گاهی اوضاع آنقدر آرام میشود که سحر به فهممان از آسمان می افزاید و ما در خیال آراممان آرام تر میشویم.

بعضی چیز ها در زندگیمان معنا میگیرند...مثل عشق...

شروع میشود جوانه زدن باهم بودن و باهم ماندن و هرروز به پای هم جوان تر شدن ها...

دلدادگی ها...دلواپسی های شیرین...

کمی بیشتر از افق دیدن ها آغاز میشوند...

چتر ها بسته میشوند و زیر باران رفتن ها آغاز میشوند...

انتظار های عاقلانه در میان عاشقانه ها و تضاد من و عشق و دنیای کلمات آغاز میشوند...

آغازهایی شیرین برای انفاقات شیرین...

خدایا بابت شیرینی های زندگیم سپاس...

پریشان نویس

دل صنوبریم در هوای یاد تو همچو بید میلرزد...

سخت است و شیرین...دلتنگی برای صدا کردنت...سخت است وقتی در میان نماز نگاهم به عکست میفتد و بی اختیار چشمانم خیس میشوند...

من از همان ابتدا حسرت صداکردنت را داشتم و امشب اما باحسرت فقط نبود،بابغض صدایت کردم...

دایی دردانه ام...دلم امشب زیاد بهانه گرفت،بسکه دایی اش را ندیده بود...

تو را به عظمت واژه ی شهیدی که روی مزارت نوشته قسمت میدهم دعایم کن...

دلم بیشتر از آنچه که فکرش را بکنی تنگت است و تنها کاری که میتوانم بکنم این است که رو به روی عکست یاسین بخوانم...

دلم امشب هوای بودنت را کرده بود...

هوایی شده بود...هوایش را داشته باش...هوای ابن دلتنگی هایم را داشته باش...

هواتو کردم،من حیرون تو این روزا هواتو کردم...

پریشان نویس
می خواهم ینویسم!اما این بار نه قلم می خواهم و نه کاغذ که می دانم خودت تک تک واژه های این سیاهه را از دلم می خوانی...
هرچقدرفاصله می خواهد سد راه تن من و تو شود،که اگر تو در آن طرف کهکشان باشی و من درطرف دیگر کهکشان،باز هم فاصله ی دل هامان صفر مطلق است...
من آدم عجیبی هستم،در صفر کلوین هم عاشق می شوم!همان صفری که در آن هیچ موجودی نمی تواند حیات داشته باشد،من با گرمای عشق لا یتنهاییت زندگی می کنم...
و این حس عحیب برای من زیر خط خطر است...گاهی ازین حس و مسیولیتش می ترسم!یک تناقض عجیب است!در عین خواستنت از خواستنت می ترسم...
و تو غریبانه ترین غریبانه هایم هستی...
میدانی چیست؟من گاهی از واژه ها متنفر میشوم چون قدرتشان کم است!زود تمام می شوند و من می مانم یک عالم حرف نگفته...و آن وقت میشود بغض موقع خداحافظی و نگاه های ممتد و بی اختیارم به در و دیوار!
اشتباه نکن،این یک متن عاشقانه نیست...که من با چشمانی خیس تصورت کرده ام و نمی خواهم که ناگهان شود و وقت رفتنت باشد...
و بدان این چیزی که در چشمان من است،اشک نیست،تمام دنیای من است...و آخر همه چیز من می مانم با یک بغل عاشقانه های تو...
اصلا بگذار کسی ویار لواشک کند،یک نفر خواب امام ببیند،بگذار همه یک عمر برای دختر بندری بخوانند و غصه ی سبد کالا بخورند....بگذار مذاکرات ژنو باشد،اصلا بگذار از چرخیدن دنیا سرگیجه بگیریم همه مان!اما من دوستت دارم در میان همه ی شلوغی ها و بوق ممتد ماشین ها....
من تصورم از عشق تو آنقدر وسیع است که گاهی از دوستت دارم گفتن های خودم در دلم خجالت میکشم...
که تو پیشانیت آیینه ای بلند است که دختران آسمان زیبایی خود را در آن به نظاره نشسته اند...
و ظرافت کلامت به ظرافت یک شعر لطیف است...
تو به روز ها و شب ها بگو بیایند و بروند...
به تمام معلم ها بگو دیکته ی عشق من را صحیح کنند..اما آخرش بدان من فقط عاشقت هستم...
من را تحلیل نکن،این کارهایت بیهوده اند...دورت را خالی کن که دیواهایت زیاد هستند...من را تحلیل نکن...کشف من آسان است و این را همه به جز تو میدانند...
که بی غلط عاشقت هستم...
با غلط عاشقت هستم...
و باز هم می گویم که این یک متن عاشقانه نیست که من تورا با چشمانی خیس تصور کرده ام و نمی خواهم که ناگهان زنگ بزند تلفن!ناگهان وقت رفتنت باشد!
 
پریشان نویس

دلم نمی خواهد امروز تمام شود!

در تقویم دلم امروز رانشانه دار کردم با حس خوبم که تاابد به نشان این حس خوبم امروز را فراموش نکنم...

چقدر بعضی لحظه ها دلنشین هستند...و آن لحظه ای که با خدا تنها میشوی...اشکت بی اختیار غسل می دهد چشمانت را...و عاشقانه هایت شروع می شوند بی مقدمه...

خدایا به اندازه ی تمام آرامشی که امروز و فرداو فرداها خواهم داشت،دوستت دارم و به انذازه ی تک تک نفس های این روز هایم مدیونت هستم...

خدایا...شکر این آرامش سخت است...خودت دلم را بخوان...تویی و این دل...

پریشان نویس

می دانی چیست؟گاهی اوقات فکر می کنم زیادی تنهایم!تنهاییم بی معنیست...

بعدش مینشینم با خودم فکر میکنم میبینم نه!اینطور هاهم نیست!

من هر چه که باشم برای تو یکی بیشتر نیستم...تو از من فقط یکی داری و دلت می خواهد من در حد همان یکی یک دانه بودنم برایت یکی یک دانگی کنم!

میفهمم که عجیب دوستم داری...

این دوست داشتن ها را زمانی می فهمم که نیمه های شب مرا به خودت می خوانی...بیدار میشوم...اولین چیزی که در ذهنم می آید خودت هستی...

کمکم کن تمام و کمال از پس این یکی یکدانگیم بر آیم.

پریشان نویس