دل صنوبریم در هوای یاد تو همچو بید میلرزد...
سخت است و شیرین...دلتنگی برای صدا کردنت...سخت است وقتی در میان نماز نگاهم به عکست میفتد و بی اختیار چشمانم خیس میشوند...
من از همان ابتدا حسرت صداکردنت را داشتم و امشب اما باحسرت فقط نبود،بابغض صدایت کردم...
دایی دردانه ام...دلم امشب زیاد بهانه گرفت،بسکه دایی اش را ندیده بود...
تو را به عظمت واژه ی شهیدی که روی مزارت نوشته قسمت میدهم دعایم کن...
دلم بیشتر از آنچه که فکرش را بکنی تنگت است و تنها کاری که میتوانم بکنم این است که رو به روی عکست یاسین بخوانم...
دلم امشب هوای بودنت را کرده بود...
هوایی شده بود...هوایش را داشته باش...هوای ابن دلتنگی هایم را داشته باش...
هواتو کردم،من حیرون تو این روزا هواتو کردم...
دلم نمی خواهد امروز تمام شود!
در تقویم دلم امروز رانشانه دار کردم با حس خوبم که تاابد به نشان این حس خوبم امروز را فراموش نکنم...
چقدر بعضی لحظه ها دلنشین هستند...و آن لحظه ای که با خدا تنها میشوی...اشکت بی اختیار غسل می دهد چشمانت را...و عاشقانه هایت شروع می شوند بی مقدمه...
خدایا به اندازه ی تمام آرامشی که امروز و فرداو فرداها خواهم داشت،دوستت دارم و به انذازه ی تک تک نفس های این روز هایم مدیونت هستم...
خدایا...شکر این آرامش سخت است...خودت دلم را بخوان...تویی و این دل...