می دانی چیست؟گاهی اوقات فکر می کنم زیادی تنهایم!تنهاییم بی معنیست...
بعدش مینشینم با خودم فکر میکنم میبینم نه!اینطور هاهم نیست!
من هر چه که باشم برای تو یکی بیشتر نیستم...تو از من فقط یکی داری و دلت می خواهد من در حد همان یکی یک دانه بودنم برایت یکی یک دانگی کنم!
میفهمم که عجیب دوستم داری...
این دوست داشتن ها را زمانی می فهمم که نیمه های شب مرا به خودت می خوانی...بیدار میشوم...اولین چیزی که در ذهنم می آید خودت هستی...
کمکم کن تمام و کمال از پس این یکی یکدانگیم بر آیم.
این خط آخر دعای قشنگی است...