پریشانیات

پریشانیات

فارغ از هیاهوی آدمک ها و دنیایشان،فارغ از آلونک های آجری و مرکب های آهنینشان،فارغ از هر چه که هست و هر چه که نیست،هرچه که رحمت بود هر آنچه که حکمت شد،هر چه کردیم ودیده شد و دیده نشد،سرفه های خشک قلممان را مرهمی باشیم بهتر است...

آخرین حرف هايتان
خانه ي همسايه

۱۹ مطلب در بهمن ۱۳۹۲ ثبت شده است

چقدر قدم زدن را دوست می دارم و هوای سرد را...وهوای باتو بودن را...

توحال تجسم کن،قدم زدن در هوای سرد...و بی هوا،داشتن هوایت را...

خدایم سلام

و باز هم دریای دلم طوفانیست،میبینی چقدر ناسپاسم؟هرگاه طوفانی میشوم به سراغت می آیم...فقط این رابدان،بنده ات هرگاه مجنونیتش به انتها برسد به سراغت می آید،پس هرگاه آمدم ببخش به خاطر زیاده گویی هایم!

تمام مسیر زندگیم را باتو قدم زدم و چقدر این قدم زدن ها را دوست دارم.من دیوانه ی گم کردن مسیر در هم قدم شدن هایم با تو هستم که بارها مسیر را اشتباه بروم و ساعت قدم زدن های عاشقتانه مان طول بکشد...

دیدی که آنروز برفی هم مصلحتا مسیر را گم کردم که قدری بیشتر قدم هایمان را باهم برداریم...و من در انتهای انتهای دلم،کلبه ای دارم که هرروز درش را باز میگذارم که بیایی به شبنشینی های من و خودم...

کنار در کلبه ام صندلی می گذاشتم و می نشستم به انتظارت...

و تو در کلبه منتظرم نشسته بودی و من کورم خدایا...تورا هیچ گاه در زندگیم ندیدم...و هرچه خوبی بود خودم کردم و هرچه بدی بود...تو کردی و من متنفرم از این کور بودن...

که هر چه ناخوشی بر سرم آمد زار زدم،گله کردم...گفتم تمام رحمانیتت همین بود؟فقط برای دیگران خدایی؟به ما که میرسد ،همه چیز تمام میشود نه؟حتی خداییت؟

ولی نه...تو بد ندادی هیچ وقت...خودم بدش کردم...

تو به من بهترین رنگ ها و بهترین نقش ها و بهترین بوم ها را دادی که بهترین زندگی را برای خودم بکشم و من چه؟

بوم و قلمت را شکستم و رنگ هایت را به زمین ریختم و به سلیقه ی خودم رنگ و قلم و بوم خریدم و نقش زدم زندگیم را ...و الان در انتهای اسفل السافلین تنهاییم دست و پا میزنم...

اما دلم قرص است که در آغوش تو دارم قد میکشم بین سر سختی های روزگار ،دلم به بودنت قرص است...

ازهمان روزی که خواندم والله فی قلوب منکسره و نگاهی به دلم انداختم...فهمیدم که مرا عمیق در آغوش کشیده ای ...بس که دلم شکسته است...

بشکن دل بی نوای ما را ای عشق

این ساز شکسته اش خوش آهنگ تر است

و تو عشقی و من دوستت می دارم به بلندترین بانگ ها...که من از آهستگی و نهان کردن عشقم به تو خسته ام...

و این همان لحظه هایی است که عاشق جان مید هد که عشقش به معشوقش را نشان بدهد،فقط نمی داند چگونه...

تو خود عشق هستی...عشق بی نهایت من ...که هیچ گاه برای داشتنت به اجازه ی کسی نیاز نداشتم...برای دیدنت از کسی وقت نگرفتم...برای صدا زدنت،فریاد نزدم..

که تو همین جایی...

در همین گوشه ی قلبم...که مال کسی نیست...

پریشان نویس

تشنه ام!تشنه که یا چه و یا حتی کجایش رانمیدانم!فقط میدانم تشنه ام!زیاد هم تشنه ام!

امروز صبح که در خیابان قدری تنها راه رفتی از قدم های سرما زده ات دانستم که برای چیزی قدم برمیداری.

تشنه ی قدری بودن،زندگی کردن،دیوانه شدن فارغ از ناله نامه های عاقلان شهر که دردم هزاران سال است درد حافظ است و درمانش هم همانیست که کشف رازیست و لیکن باز هم داستان رندشمردن حافظ و دیوانه شمردن من!

نه ،من و حافظ که یکی نیستیم اما حسم به من می گوید درعمق فاجعه که نگاه کنی،تک چراغ شباهتی سوسو میزند!باور کن راست میگویم و من از تنهایی قدم زدن در خیابان در اوج لذت،میترسم که نکند تنهایی قدم هایم جای تورا در ذهن پرترافیکم پر کنند...

گفتم ترافیک!ترافیک ماشین است!قدری هم آدمک!نه اینجا خبری از آدم و انسان نیست!اکثرا آدمکند و من!هنوز تشنه ام!

بازهم نمیدانم تشنه ی که یا چه!بگذار کمی عاقلانه راه بروم!

چه دنیاییست!صبح برمیخیزی،صورتت را در آینه میبینی، هنوز نفس میکشی،صبحانه میخوری،می روی سر کلاس یا سر کار یا شاید هم جایی نمیروی، شب می خوابی!

فردا شد!

باز روز از نو و همان داستان جدید تکرار و روزمرگی محض!

نه نه!عاقل بودن به من نمی آید.کات!از اول دیوانه میشویم!

صبح بر میخیزی،هنوز در فکر این هستی که روز قبل چه کردی که امروز برای پاداش روز قبلت از خواب برخاسته ای!چه پیش فرستاده بودی روز قبل یا روزهای قبل!آشفتگی تصویر آینه ات جوابت را می تواند بدهد!

چه خوب خدایی هستی تو!که بی بهانه زندگی جدید را به من هرروز هدیه می کنی و من چه بد بنده ای هستم!

خدایا!تورا بابت بودنت و خوب بودنت،نه!توخوب نیستی!عالی هستی!بابت عالی بودنت شکر میکنم!

سیراب شدم!عطشم تمام شد!چون قدری برایت نوشتم...

پریشان نویس

عنوان مطلبم رانمیدانستم چه بگذارم،چون احساسی  که الان حس میکنم را به هیچ نامی نمیتوانم صدا کنم...

میخواهم صدایش کنم اما نامی برایش پیدا نکرده ام.

آهای حس بی نامم،می خوانم تورا به نام بی نامیت و چه زیبا و خواستنی است این بی نام بودنت!

به نام بی نامیت  آغاز میکنم کلامم را که دراوج سکوت چه فریاد ها دارم و در اوج بی کلامی،لب به کلام می گشایم...!

پرده های ذهنم را بگذار کنار بزنم،کمی تاریک است اتاق تنهایی ها و سکوتم.عذرخواهیم را بابت بی نظمی اتاقکم بپذیر که این روزها زیاد پریشان می شود ذهنم!

دوتا صندلی اینجا پیدا میشود برای نشستن،ویک میز!

بنشین چراایستاده ای؟

تعریف کن..از خودت،زندگیت،چه میکنی این روزها؟دلت که برای من تنگ نشده بود؟شده بود؟

چراساکتی؟آهان،متوجه شدم،می خواهی اول من شروع کنم!حرفی نیست!سمعا و طاعتا!

می دانی چیست؟تو در اوج بی کلامی و سکوتت،برای من بلند تر ازصدای تمام بلندگوهای شهری...ولی مشکل اینجاست که من کر شده ام...نمی شنوم صدایت را!آن وقت هایی که در اوج تنهایی محضم به دنبال کسی میگشتم که قدری از بار پریشانی احوالم بکاهد،تو مرا بارها به خویش خواندی لیکن من کر بودم و صدایت را نشنیدم!

حس بی نامم،در اوج ناشناختگی ات،فکر میکنم سال ها و ماه هاست تو را میشناسم!و حالا که رو به رویم نشسته ای،گویی بعد از سالها گمشده ام را پیدا کرده ام!

زبانم بند آمده،برای همین است که نمی توانم صدایت کنم...

می خواهم در چشمانت زل بزنم،چه بغض سنگین و عجیبی دارند چشم هایت...

منی که سال هاست طلب کشف خودم را دارم میفهمم از حالت چشمانت که طالبی...که و چه اش را نمی دانم!فقط میدانم که طالب چیزی هستی و به آن هنوز نرسیده ای...

من تورا و تو من را گم کرده بودیم نه؟حس میکنم تو همانی هستی که در کوچه ها وخیابان های مخوف ذهن تاریکم!در تاریکی های وحشت افزای ذهنم...در طلب پیدا کردنت می طلبیدم طلب خضرم را!که نکند در طلبت، طلبم طلب گمراهی خویشم را!

باش تا من نیز حس کنم هستم...با من باش!

آری شناختمت تو من خودمی...از چشمانت دانستم که تو من خودم هستی...

زیادی عاقلانه شد!بیا باز هم دیوانه شویم!و من بازهم حس میکنم دیوانه وار دیوانه ی بودنت،بوییدنت و داشتنت شده ام...



پریشان نویس

با اجازه ات اگر رخصت دهی به دلم،اگر بطلبی و اگر راهم دهی به منزل و حریم امنت...همان حریم امنی که سال هاست در طلبش له له می زند دلم،میخواهم وارد حریم و خانه ی امنت شوم.

سلام خدای خوبم،بگذار همین اول سنگ هایمان را وا بکنیم که بعد گلگی نکنی.خدایا،من دیوانه ام!و دیوانه وار می خواهم بخوانمت.پس بشنو صدای این مجنون را که فارغ از عاقلانه های شاعران شهر،می خواهد صدایت بزند.

خوب هستی خدایا؟حال دلت چطور است؟همان دل شکسته ات را می گویم که خودم بار ها با شراره های سوزان گناهم،سوزاندمش و با رعشه های وحشتناک صدایم که گله می کرد،لرزاندمش و با ضربه های سهمگین پنک زیاده خواهی هایم...شکستمش!خوب شده حال دلت؟خدایا بنده ات عاصی شده از عصیان رود خانه ی هوس ها و شهوت هایش...عاصی شده از فوران آتش فشان دل خستگی ها و شک هایش.

تو خودآن بالایی و میبینی پریشانی احوالم را و از هم گسستگی تار و پود جانم را!همه اش تقصیر این دل است ها!خدایا،من به گمان خام خودم هر چه دل شکستم دل تو بود!دل تو را میشکستم.دریغا که نحن اقرب الیه من حبل الورید و دل تو همان دل خودم بود که از ماست که بر ماست و وای من....

خدایا،فکر می کردم دستم را رها کرده ای،چون دستی در دستم نبود...فکر میکردم بی کس شده ام و تا ابد در کنج دل خرابه ام محکوم به تنهایی محضم.نمی دانستم دستم را رها کردی و مرا در آغوشت گرفته ای...آه که چقدر بچه گانه دلم برایت تنگ است...وه که چه دیوانه کننده است این دل تنگی...

پریشان نویس

چقدر گاهی حس میکنم که الکی هستم!من،دنیایم،حرف هایم...چقدر الکی هستیم!

چقدر دیگران با من و حرف هایم و دنیایم آزرده می شوند!

چقدر من،دنیایم و حرف هایم مهجور و ناشناخته ایم!چقدر آدمک ها با انگشت اتهامشان ما 3 تا را هدف گرفته اند!وگریز از شهر که با هزاران انگشت به وقاحت پاکی آسمان را متهم میکنند...

فکر است دیگر،آمدن و نیامدنش که با من نیست!فکر میکنم از همه وقت تنها ترم!دور و برم پر است از آدمک،که همه شان ابراز می کنند که انسانند و لیکن هنوز آدم هم نشده ایم چه برسد به  انسان و وای من!یادم آمد...انسانم آرزوست!

باورت هست که روزی به اندازه ی تمام دم و بازدم های تنهایی ام آرزو میکنم انسانی بیابم؟

انسانی که از لختی حرف هایم نرنجد!از کریهی احساسم،از زشتی دنیایم!

آری!من،دنیایم،و حرف هایم وقیحیم!چرا؟چون به دنبال انسان میگردیم!انسان پیداکردن سخت است؟باشد!آدمی را به من نشان بدهید!

من آدم نبودم و آدم هم نخواهم شد!تو نیز به دنبال آدمی دیگر باش حوا!

چقدر حوا بودن سخت است!

میدانی قضیه چیست؟

قضیه اینجاست که هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتن خویش بر نخواست که من به زندگانی نشسته ام و چشمانت راز آتش است و عشقت پیروزی آدمیست هنگامی که به جنگ تقدیر می شتابد!و آغوشت اندگ جایی برای زیستن،اندک جایی برای مردن...

که من شب را تحمل کردم بی آنکه به انتظار صبح مسلح بوده باشم!

کوه با نخستین سنگ ها آغاز میشود و انسان با نخستین درد...

انسانم...انسان من،میدانی چقدر روزها و شب ها به دنبالت گشتم؟

میدانی پیشانیت آینه ی بلند است؟تابناک و بلند که زیباترین ها خود را در آن می نگرند تا به زیبایی خود برسند؟

من برکه  ها و دریاها را گریستم تا به تو برسم!

ای بهشت من!ای بهشت پنهان من!ای سپیده دم زندگانیم...ای آنکه برای داشتنت از خودم هم گذشتم...

تو کیستی که من اینگونه با اعتماد نامم را در کنار نام تو می آورم...من و انسانم...

کیستی که من اینگونه به جد در کنارت در کوچه پس کوچه های تاریک ذهنم با چراغ نورانی دلت قدم میزنم...بی پروای بی پروا...

انسانم...دوستت دارم...

من به قدر تمامی کرم های عالم تو را دوست میدارم...

من دلم برایت تنگ شده است،حتی همین الان که برایت می نویسم و میدانم که میخوانی نوشته های چرکینم را

دل سیاهم را میخوانی

دیوار های سیاه اطرافم را هم...

من دلم برای نفس کشیدن از هوای تو!ای انسانم، تنگ است...

باورت هست برای پیدا کردنت نذر کرده ام؟

ومن خواب دیده ام که کسی می آید و پلک دلم هی می پرد و کفش هایم جفت می شوند...

همان وقت که گفتند آب ،باد ،خاک،آتش...

همان وقت که آدمک از خاک بر خواست!

من گفتم که تباهی آغاز شد!نا خواستگی شروع شد!

دیدی برادر برادر کشت؟

دیدی آدمک ها هم دیگر را کشتند!همه ی اینها از همان ک چسبیده به آدمک نشات گرفتند...که اگر این ک نبود

احساس قدرت ،تکبر...

اما همیشه یک چیزی از درون او را میخورد!ترس از باخت

تو تاختی اما باختی و تاختی...

تو هرکاری  کردی که نبازی...

همین شد آغاز تباهی...

و من باز هم میگویم:

انسانم آرزوست...

 

 

پریشان نویس

چقدر می خواهی جان بکنی آن هم برای برای داشتن ذره ای بیشتر از دنیا!بنشین کمی فکر کن!چقدر پول؟چقدر ماشین؟چند متر خانه راضیت می کند؟چقدر پیش مردم اعتبار جمع کنی ارضا میشوی؟

حال گیریم که آنقدر جمع کردی که کل زمین های دنیا را خریدی،با کلاس ترین ماشین های دنیا را سوار شدی....معتبر ترین آدم در کل هستی شدی...خانه ی دلت چند متر است؟برای رسیدن به خدا چه ماشینی تدارک دیده ای؟روزی چند ثانیه  مینشینی فکر میکنی که چطور به خدا برسی...

اصلا خدا را میگویی سخت است ،هرکسی به خدا نمیرسد؟باشه...قبول!به خودت برس...به من واقعی خودت...

مگر نشنیده ای هرکس خودش را بشناسد انگار خدایش را شناخته؟

با چه ماشینی می توانی به خودت برسی؟

در کدام خانه میخواهی میزبان من واقعی خودت باشی؟

دل به چه بسنه ای؟

به چیزهای الکی این دنیا؟انتهای الکی این دنیا؟فضاهای الکی این دنیا؟چرا نقش زندگی کردن را بازی میکنی؟نظر من را می خواهی باید بگویم اصلا بازیگر خوبی نیستی...تو تا نقش اصلی زندگیت،یعنی خودت و خدایت را پیدا نکنی فیلم زندگی ات با موفقیت اکران نمیشود!

بیهوده نقش بازی نکن!

این زندگی که تو داری ته تهش می شود زندگی فارغ از معنی،زندگی که تو مثل مهره در آن بازی نمی کنی،بلکه بازی داده میشوی...

پس خودت را پیدا کن تا فیلم زندگی ات با سربلندی و موفقیت اکران شود و در آن بازی کنی آن هم در نقش اصلی ات!

تو فقط 100 سال وقت داری بازیگر نقش اصلی زندگی ات را پیدا کنی!آن طرف وقتی فیلمت خواست اکران شود،شرمنده نشوی....حواست را خوب جمع کن.

 

 

پریشان نویس

راستش اگر نظر مرا بخواهید میگویم دریا طوفانی اش زیبا تر است!دل انسان ها هم مانند دریاست،گاهی آرام است و گاهی پر تلاطم...

تا به حال شنیده اید دریا سرریز کند؟اصلا مگر می شود دریا سرریز کند؟من هم باور نداشتم که دریا هم گاهی سرریز می کند تا آن روزی که دریای دل خودم سرریز کرد...وقتی دریا سرریز کند دیگر چیزی برایش مهم نیست...فقط آبش سر می رود و بیرون میریزد...

آدمی زاد هم همینطور است،وقتی از دنیایش خسته شد،وقتی دیگر نتوانست در برابر کج اندیشی های آدمک های دنیایش کاری کند،آن وقت دریای دلش سرریز میکند و دیگر هیچ چیز برایش مهم نیست..دنیا برایش می شود هیچ،هیچ،هیچ...هیچ مطلق در دل صفر کلوین...

آن وقت است که عینک خوش بینی محض را بر چشمانش می گذارد،خطاهای اطرافیانش را نادیده میگیرد،میبیند و می خندد و لاجرم،میگذرد...

نه نقطه را در نظر بگیرید،برای اتصال این نه نقطه با چهار خط هیچ راهی وجود ندارد مگر اینکه از فضای این نه نقطه بیرون بزنی...

دل هم همین است،گاهی لازم است برای تحمل دنیای اطرافت وسعت دلت را بشکافی و بگذاری دریایش سرریز کند!بگذاری طوفانی شود!اصلا باید منتظر سونامی باشی در دریای دلت...

آن وقت است که میتوانی دنیا وهر آنچه دارد را هضم کنی...هرچقدر سر ریز کند مهم نیست،مهم این است که تو وسعت دریایت را شکافته ای...

اصلا بیخیال،بگذار بگویند،بگذار قضاوت کنند،بگذار این جماعت جریده هر چه می خواهند بگویند و بکنند و...من که گفتم آنها با خط و رتق وحشی نگاهت غریبه اند...

وقتی سرریز کند دریای دلت،کر میشوی،کور میشوی...آن وقت میشود داستان آن سه غورباقه ای که در چاه افتادند و فقط یکیشان که کر و کور بود اطرافش را ندید و نشنید نجات پیدا کرد...

باید بگذاری دریایت سرریز کند،کر شوی،کور شوی تا برسی به انتها..بروی و بروی و باز هم برسی به انتها...

حال میتوانم زمزمه ی شب های که جنونم را بخوانم...

باز هم دعوت به طوفان کن مرا اما بدان                 من دلم دریاست دریا را به دریا میبری 

پریشان نویس

یه دنبال یک گوشه ی دنج در خیالت میگردی که بنشینی و تنهای تنها،ساکت ساکت فقط به آنچه بودی،هستی وآنچه خواهی شد بیندیشی!
میرسی به بیت شاعر که انصافا خوب بیتی است:
از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود                          به کجا میروم آخر ننمایی وطنم
میگردی در بین بوم های نقاشی که برای زندگی ات کشیدی...بوم اینجا زیاد است،یکی سفید،یکی سیاه،آن یکی را ببین!چند باری با تینر پاک شده اما باز هم به آنچه میخواستی تبدیل نشده و لاجرم کنج اتاقک ذهنت خاک میخورد!
زندگی بازی رنگ و قلم است،هرگونه رنگش کنی همانطور میشود،پس در بوم زندگانیت جغد شومی نکش!اصلا یک بوم جدید بخر و از نو بکش...
چه شد؟پول برای خریدن بوم نداری؟مگر نگفت:اوست خداوندی که قبول می کند توبه را از بندگان خود و در می گذرد از بدیهای ایشان هر قدر که بد کرده باشند و می داند آنچه را که می کنید در پنهان و آشکار.(شوری،25)
تینر را بردار و بومت را پاک کن،میدانم بومت سفید سفید نشد!اما تو نقش بزن روی همان بوم نیمه سفیدت،حتم دارم از یک بوم سفید قشنگ تر هم میشود!
آری!حالا که نقش زدی زمان همان کمی بعد از قبل از است...فقط کمی!همان کمی که باعث شد نقاشی قبلیت روی بوم اندکی خشک شود و برای پاک کردنش قدری آزرده شدی،اما بالاخره پاکش کردی.
نترس قبل از اینکه بخواهی نقش بزنی روی بوم،بوم فروش قلم و رنگ را برایت آماده کرده،فقط بخواه که بکشی...

پریشان نویس

گاهی انسان درتکاپوی پیدا کردن چیزی است،ولی بیشتر فرو میرود در دغدغه ها و دل مشغولی هایش!اندر حکایت انسان های امروزی باید گفت که آنقدر نگشته اند دنبال چیزی که صرف فعل گشتن را هم فراموش کرده اند...

گشتن دنبال که؟دنبال چه؟اصلا برای چه؟که به کجا برسیم؟به چه چیزی برسیم!ولیکن برخی هنوز دراصل فلسفه ی هستی مانده اند چه برسد به که وچه اش!

یکی از این ناشناخته ها خود انسان است.انسان های تمدن به اصطلاح مدرن امروزی،در ساختن انواع دیوار ها مهارت دارند و این مهارت تا جایی پیشرفت کرده است که انسان ها بین خودشان و خودشان دیوار کشیده اند و انصافا باید به آنها برای ساختن همچین دیوارهایی دست مریزاد گفت!

دلیل ناشناختگی و مهجور ماندن انسان هم همین دیوار بتنی و عظیم است...

فکرها از پس هم میگذرند...هرچه بیشتر فکر میکنم دیوار های بیشتری میبینم در اطرافم!دیوارهایی که دانه دانه ی آجر هایشان را خودم درست کردم،خودم قالب دادم،خودم چیدمشان روی هم!افسوس که نمیدانستم دارم بین خودم وخودم دیوار میکشم...و حال منم و دیوار و پریشانیاتی که جایی جز دیوارهای دورم برای نوشتنشان نیست..

پس مینویسم روی این دیوارها،آنقدر مینویسم و تراش میدهم دیوار هایم را تا روزنه ای برای رسیدن به خودم پیدا کنم...

پریشان نویس