پریشانیات

پریشانیات

فارغ از هیاهوی آدمک ها و دنیایشان،فارغ از آلونک های آجری و مرکب های آهنینشان،فارغ از هر چه که هست و هر چه که نیست،هرچه که رحمت بود هر آنچه که حکمت شد،هر چه کردیم ودیده شد و دیده نشد،سرفه های خشک قلممان را مرهمی باشیم بهتر است...

آخرین حرف هايتان
خانه ي همسايه

با اجازه ات اگر رخصت دهی به دلم،اگر بطلبی و اگر راهم دهی به منزل و حریم امنت...همان حریم امنی که سال هاست در طلبش له له می زند دلم،میخواهم وارد حریم و خانه ی امنت شوم.

سلام خدای خوبم،بگذار همین اول سنگ هایمان را وا بکنیم که بعد گلگی نکنی.خدایا،من دیوانه ام!و دیوانه وار می خواهم بخوانمت.پس بشنو صدای این مجنون را که فارغ از عاقلانه های شاعران شهر،می خواهد صدایت بزند.

خوب هستی خدایا؟حال دلت چطور است؟همان دل شکسته ات را می گویم که خودم بار ها با شراره های سوزان گناهم،سوزاندمش و با رعشه های وحشتناک صدایم که گله می کرد،لرزاندمش و با ضربه های سهمگین پنک زیاده خواهی هایم...شکستمش!خوب شده حال دلت؟خدایا بنده ات عاصی شده از عصیان رود خانه ی هوس ها و شهوت هایش...عاصی شده از فوران آتش فشان دل خستگی ها و شک هایش.

تو خودآن بالایی و میبینی پریشانی احوالم را و از هم گسستگی تار و پود جانم را!همه اش تقصیر این دل است ها!خدایا،من به گمان خام خودم هر چه دل شکستم دل تو بود!دل تو را میشکستم.دریغا که نحن اقرب الیه من حبل الورید و دل تو همان دل خودم بود که از ماست که بر ماست و وای من....

خدایا،فکر می کردم دستم را رها کرده ای،چون دستی در دستم نبود...فکر میکردم بی کس شده ام و تا ابد در کنج دل خرابه ام محکوم به تنهایی محضم.نمی دانستم دستم را رها کردی و مرا در آغوشت گرفته ای...آه که چقدر بچه گانه دلم برایت تنگ است...وه که چه دیوانه کننده است این دل تنگی...

پریشان نویس

با اجازه!

نظرات  (۱)

۰۹ خرداد ۹۳ ، ۱۴:۲۰ خانم الفــــ
وبلاگتان را یادداشت کردم که بخوانمتان...
پاسخ:
ماهم میخوانیمتان
دورادور
:)