فارغ از هیاهوی آدمک ها و دنیایشان،فارغ از آلونک های آجری و مرکب های آهنینشان،فارغ از هر چه که هست و هر چه که نیست،هرچه که رحمت بود هر آنچه که حکمت شد،هر چه کردیم ودیده شد و دیده نشد،سرفه های خشک قلممان را مرهمی باشیم بهتر است...
قلم که بی تابی کند،باید دانست که دل بی تاب کربلاست...
آن هم دلی که روزها و هفته ها و ماه ها وسال هاست در آرزوی زانو بغل کردن و حیرانی در بین الحرمین،هرروز جان میدهد...
سلام مرا از دورهای دور میشنوی آقا جان...
دل بی تاب است،اشک در چشمانم دوام نمی آورد و عطش یا حسین گفتنم سیراب نمی شود و سراب میبینم همیشه...
کربلا هست و یک لحظه بعد نیست...
آقا جان،پای روضه شنیدم آخرین شب،خار های کربلا را از روی زمین جمع میکردید...دل ما پراست از خاک و خاشاک آقا جان...دستی بر بیابان دل ما میکشی ارباب؟...
اذن می خواهم...اذن کربلا
بیایم و هزار بار در حیرانی بین الحرمین بمیرم و زنده شوم...جان دهم برای بغض جگر سوز کربلایت و کرب هایم را همان جا...قطره قطره نذر التیام پاهای پر از آبله ی سه ساله کنم...
کرب و بلا ولوله می اندازد در دل های حسینی برای رفتن...
میکشد عشاق را در هجر یار...
می سوزاند جگر ها را برای صبوری های خوهرانه...
کربلا دل دریایی می خواهد برای غرق کردن کرب ها و اشک ها...دل شیر می خواهد هجی کردن صبوری زینب در بهانه گیری های دخترکی بابایی برای بابا...
کربلا جانی آسوده از دنیا می خواهد برای آنکه وقتی شش ماهه ات را حنجر دریدند،سهم دشمن اشک چشم هایت نشود...کربلا مادرانه های رباب را می خواهد و مرثیه های خوهرانه ی زینب را...بر پیکر بی سر برادر...
جانم را دست نخورده می خواهم نگاه دارم که آنجا جان برای فدا کردن کم نیاورم..
غروب همه جا غم دارد،اما میگویند کربلا همیشه غم دارد،چه برسد به غروبش!
ما که ندیدیم آقا جان...میگویند کربلایت خیلی باصفاست.
میگویند بغض آدم در کربلا بغض شیرینیست.
میگویند هوای حرمت هوای دیگریست.
میگویند سحر ها در حرمت بوی سیب می آید...آقا جانم،من بوی سیب را دوست دارم...زیاد هم دوست دارم.اما سیب های اینجا بوی سیب نمیدهند...دلم بوی سیب حرمت را می خواهد...
آقا جان...می گویند هرکه برود کربلا دلش نمیخواهد جای دیگری برود...بسکه کربلاست کربلا...
حسین جان،نامت بغض عجیبی دارد چه برسد به حرمت...
حرمت را ندیده ام،کربلایت را ندیده ام...اما شنیده ام که کربلایت خیلی کربلاست...