تو بغضت رانشکن...بگذار فقط آسمان بغضش رابشکند.
آخر آسمان آنقدر بالاست که دست هیچ کس نمیتواند تن کبودش را نوازش کند...
تنی که زیر تازیانه ی نگاه های وحشی آدمک ها کبود شد...
به جای بغض شکستن دست نوازش بر سر پر سودای آسمان بکش...برایش مرهم شو و شاید هم محرم...
همیشه آسمان آغوشش را برای تو باز کرده...امروز تو آغوشت را برای نگاه بیکران آسمان باز کن...
نگاه ملتمسانه ی آسمان برای یک هم صحبت و چه زیبا امروز با نت باران ترانه ی زندگی را نواخت...
که به احترام نواختنت آدمک ها سر به سوی تو بلند کردند و صورت هاشان را با قطره قطره های دلتنگی بی انتهایت غسل دادند...
آسمان،تو مال من هستی و بغض هایت و تنهایی هایت و اشک هایت...
همه مال من هستید و من در سینه ام آسمانی میتپد که گاهی بغض میکند و گاه هم میبارد...گاهی هم بغض آسمان در گلویم میشکند...
و گاهی برق چشمان نگران آسمان تورامیگیرد...آری...برق...
و گاه هم زجه میزند،شاید هم میخندد،رعدمیزند...و کسی راز رعدآسمان راهنوز نفهمیده است...
هشدار...
شما کدام گزینه را انتخاب میکنید؟
ادامه یا بازگشت؟
.
.
.
در حین بازگشت ما را تنها نگذارید
و من اله توفیق...