حافظ هیچگاه حرمت بین من و خودت را نشکستی،از آن ظهر تابستانی که هشیارم کردی که شاید بمیرم...به تو ایمان آوردم...
که تو قرآن ناطقی ...
اشکم احرام طواف حرمت میبندد
گرچه از خون دل ریش دمی طاهر نیست
من که در آتش سودای تو آهی نزنم
کی توان گفت که برداغ دلم صابر نیست....