حس تمامیت محض برای ناتمام هایی که هیچ اتمامی ندارند!
در عین حال که فکر میکنی یک سری حس ها را به انتها رسانده ای و محض شده ای در آن ها،هنوز ناتمامی و یک عطش بی نام مدام سرزنش میکند افکارت را که تو نا تمامی!
لاجرم باید گوشه ای بنشینی و برزندگی لبخند بزنی عاشقانه بمیری تا زنده شوی.
باید برای خدا لبخند بزنی تا عاشق تر فرض شوی...
باید نیمه های شب با بغض بیدار شوی و دلتنگی و بی قراری کنی...
باید دلت بخواهد برای بی تابی های شبانه ات مرهمی بیابی و نتوانی پیدایش کنی مرهم را...
باید تشنه ی مرهم شوی...
کمی باید عاشق تر شوی و عاقلانه ها را رهاتر کنی ...تارهاتر شوی و ناامکان ها را امکان کنی..
باید بوی خدا را بشنوی در میان بوی گل پونه های نم خورده در اول صبح...
باید برای بوی خدا گریست مثل گل پونه ها...