بعضی وقت ها هم احساسمان شیرین میشود!من عاشق این احساس های شیرینم....وقتی که از عمق وجودت حس میکنی چقدر بعضی اتفاقات زندگی ات برایت عزیز هستند...
و خدا را بابت آن اتفاقات شکر میکنی...بابت رحمت هایش ...البته بماند که حکمت هایت هم شیرینند...
نمیدانم...موج زندگی اغلب سینوسی است...پستی و بلندی دارد...
یک موج سینوسی میرا...
خلاصه ی مطلب این است که گاهی قدر نفس کشیدن را بهتر میدانم...
حالم خوب است انگار...کاش اینبار لباس خوشی ها تنگ و گشاد نباشد...
من حد زندگیم رابارها گرفته ام!بی نهایت شده است...
حال تو هرچه میخواهی مرا رفع ابهام کن...
من بی نهایتم،اضافه ها میخواهند مرا محدود کنند اما بدانند که حد زندگی من بی نهایت است...من در غالب نگاه تنگشان به دنیا نمیگنجم!
خدایا،خواسته های بنده پندارت زیاد نیست...
بگذار خوشحال باشم و خندان بمیرم و سکوتم را در مقابل نا خوشایند های دنیا نشکنم.
بگذار زندگیم زندان باشد،اما کلید آزادیش دست خودم باشد.
بگذار عاشقانه زندگی کنم و بی بهانه عشق بورزم.
بگذار برای صدا کردن نامت نیاز به بهانه نداشته باشم.
بگذار من،خودم باشم و خودم من.
بگذار محبتم به قدر محبت همان کودکی باشد که خورشید نقاشیش را سیاه کشید تا پدر کارگرش نسوزد زیر نور خورشید.
خداوندا
آنقدر گرامیم بدار که آدمک ها برای گرامی داشتنم به دنبال بهانه نگردند.
آنقدر توان و تلاش عطایم کن که دیگر بنده پندارت نباشم و بنده ات شوم...
آنقدر دلم را تنگ کن که جز محبت خودت،حب کسی یا چیز دیگری در آن نگنجد.
بار الها
روی گناهانم برچسب جوانی بزن و بیم و امیدم را زیاد کن.
به من درکی عطا کن که امروزم را بفهمم چرا که زندگی درک همین امروز است...
حافظ هیچگاه حرمت بین من و خودت را نشکستی،از آن ظهر تابستانی که هشیارم کردی که شاید بمیرم...به تو ایمان آوردم...
که تو قرآن ناطقی ...
اشکم احرام طواف حرمت میبندد
گرچه از خون دل ریش دمی طاهر نیست
من که در آتش سودای تو آهی نزنم
کی توان گفت که برداغ دلم صابر نیست....
ما به دنیا می آییم اما دنیا به ما نمی آید!اصلا من فکر میکنم لباس خوشی ها قد تن ما نیست!یا تنگ است یا گشاد!قابل استفاده نیست...
ما درد مشترکیم پس باید فریاد شویم و ازین تن بیرون بزنیم...
ماسهممان از آسمان باران اسیدی آن است...