پریشانیات

پریشانیات

فارغ از هیاهوی آدمک ها و دنیایشان،فارغ از آلونک های آجری و مرکب های آهنینشان،فارغ از هر چه که هست و هر چه که نیست،هرچه که رحمت بود هر آنچه که حکمت شد،هر چه کردیم ودیده شد و دیده نشد،سرفه های خشک قلممان را مرهمی باشیم بهتر است...

آخرین حرف هايتان
خانه ي همسايه

۱۸ مطلب در اسفند ۱۳۹۲ ثبت شده است

پریشان نویس

بعضی وقت ها هم احساسمان شیرین میشود!من عاشق این احساس های شیرینم....وقتی که از عمق وجودت حس میکنی چقدر بعضی اتفاقات زندگی ات برایت عزیز هستند...

و خدا را بابت آن اتفاقات شکر میکنی...بابت رحمت هایش ...البته بماند که حکمت هایت هم شیرینند...

نمیدانم...موج زندگی اغلب سینوسی است...پستی و بلندی دارد...

یک موج سینوسی میرا...

خلاصه ی مطلب این است که گاهی قدر نفس کشیدن را بهتر میدانم...

حالم خوب است انگار...کاش اینبار لباس خوشی ها تنگ و گشاد نباشد...

پریشان نویس

من حد زندگیم رابارها گرفته ام!بی نهایت شده است...

حال تو هرچه میخواهی مرا رفع ابهام کن...

من بی نهایتم،اضافه ها میخواهند مرا محدود کنند اما بدانند که حد زندگی من بی نهایت است...من در غالب نگاه تنگشان به دنیا نمیگنجم!

پریشان نویس

خدایا،خواسته های بنده پندارت زیاد نیست...

بگذار خوشحال باشم و خندان بمیرم و سکوتم را در مقابل نا خوشایند های دنیا نشکنم.

بگذار زندگیم زندان باشد،اما کلید آزادیش دست خودم باشد.

بگذار عاشقانه زندگی کنم و بی بهانه عشق بورزم.

بگذار برای صدا کردن نامت نیاز به بهانه نداشته باشم.

بگذار من،خودم باشم و خودم من.

بگذار محبتم به قدر محبت همان کودکی باشد که خورشید نقاشیش را سیاه کشید تا پدر کارگرش نسوزد زیر نور خورشید.

خداوندا

آنقدر گرامیم بدار که آدمک ها برای گرامی داشتنم به دنبال بهانه نگردند.

آنقدر توان و تلاش عطایم کن که دیگر بنده پندارت نباشم و بنده ات شوم...

آنقدر دلم را تنگ کن که جز محبت خودت،حب کسی یا چیز دیگری در آن نگنجد.

بار الها

روی گناهانم برچسب جوانی بزن و بیم و امیدم را زیاد کن.

به من درکی عطا کن که امروزم را بفهمم چرا که زندگی درک همین امروز است...

پریشان نویس

حافظ هیچگاه حرمت بین من و خودت را نشکستی،از آن ظهر تابستانی که هشیارم کردی که شاید بمیرم...به تو ایمان آوردم...

که تو قرآن ناطقی ...

اشکم احرام طواف حرمت میبندد

گرچه از خون دل ریش دمی طاهر نیست

من که در آتش سودای تو آهی نزنم

کی توان گفت که برداغ دلم صابر نیست....

پریشان نویس

ما به دنیا می آییم اما دنیا به ما نمی آید!اصلا من فکر میکنم لباس خوشی ها قد تن ما نیست!یا تنگ است یا گشاد!قابل استفاده نیست...

ما درد مشترکیم پس باید فریاد شویم و ازین تن بیرون بزنیم...

ماسهممان از آسمان باران اسیدی آن است...

پریشان نویس

حس دلتنگیشان هم مثل خودشان گمنام است...

نمیدانم دلتنگ کدامشان هستم...فقط میدانم دلتنگم...

شهید گمنام سلام...

خوش اومدی مسافرم...

پریشان نویس
بی بهانه نوشتن زیباست،حتی از خود نوشتن هم زیبا تراست...اینکه بنویسی برای کسی که با تمام وجود حسش میکنی،زیباست...
زیباتر آن است که احساست آنقدر عمیق است که روی کاغذ نمی آید!
خدایا،نمی دانم چگونه بابت امتحان هایی که از من گرفتی که زیبایی های امروز را بیشتر لمس کنم،تشکر کنم...
از روز های دلهره پریدن،نشستن روی پرچین خوشبختی،تنفس هوای رهایی،لمس خوشبختی...همه زیبایند...
مزه ی این حس مانند همان مزه ی توی فرغون نشستن و افتادن در سرپایینی با شیب کم دوران بچگیست...
بچگانه مینویسم،بی تکلف!آزاد آزاد!
خدایم،دوستت دارم!
ممنونم که آرامشم شدی...و آرامم کردی!
پریشان نویس