پریشانیات

پریشانیات

فارغ از هیاهوی آدمک ها و دنیایشان،فارغ از آلونک های آجری و مرکب های آهنینشان،فارغ از هر چه که هست و هر چه که نیست،هرچه که رحمت بود هر آنچه که حکمت شد،هر چه کردیم ودیده شد و دیده نشد،سرفه های خشک قلممان را مرهمی باشیم بهتر است...

آخرین حرف هايتان
خانه ي همسايه

خدایا،خواسته های بنده پندارت زیاد نیست...

بگذار خوشحال باشم و خندان بمیرم و سکوتم را در مقابل نا خوشایند های دنیا نشکنم.

بگذار زندگیم زندان باشد،اما کلید آزادیش دست خودم باشد.

بگذار عاشقانه زندگی کنم و بی بهانه عشق بورزم.

بگذار برای صدا کردن نامت نیاز به بهانه نداشته باشم.

بگذار من،خودم باشم و خودم من.

بگذار محبتم به قدر محبت همان کودکی باشد که خورشید نقاشیش را سیاه کشید تا پدر کارگرش نسوزد زیر نور خورشید.

خداوندا

آنقدر گرامیم بدار که آدمک ها برای گرامی داشتنم به دنبال بهانه نگردند.

آنقدر توان و تلاش عطایم کن که دیگر بنده پندارت نباشم و بنده ات شوم...

آنقدر دلم را تنگ کن که جز محبت خودت،حب کسی یا چیز دیگری در آن نگنجد.

بار الها

روی گناهانم برچسب جوانی بزن و بیم و امیدم را زیاد کن.

به من درکی عطا کن که امروزم را بفهمم چرا که زندگی درک همین امروز است...

پریشان نویس

حافظ هیچگاه حرمت بین من و خودت را نشکستی،از آن ظهر تابستانی که هشیارم کردی که شاید بمیرم...به تو ایمان آوردم...

که تو قرآن ناطقی ...

اشکم احرام طواف حرمت میبندد

گرچه از خون دل ریش دمی طاهر نیست

من که در آتش سودای تو آهی نزنم

کی توان گفت که برداغ دلم صابر نیست....

پریشان نویس

ما به دنیا می آییم اما دنیا به ما نمی آید!اصلا من فکر میکنم لباس خوشی ها قد تن ما نیست!یا تنگ است یا گشاد!قابل استفاده نیست...

ما درد مشترکیم پس باید فریاد شویم و ازین تن بیرون بزنیم...

ماسهممان از آسمان باران اسیدی آن است...

پریشان نویس

حس دلتنگیشان هم مثل خودشان گمنام است...

نمیدانم دلتنگ کدامشان هستم...فقط میدانم دلتنگم...

شهید گمنام سلام...

خوش اومدی مسافرم...

پریشان نویس
بی بهانه نوشتن زیباست،حتی از خود نوشتن هم زیبا تراست...اینکه بنویسی برای کسی که با تمام وجود حسش میکنی،زیباست...
زیباتر آن است که احساست آنقدر عمیق است که روی کاغذ نمی آید!
خدایا،نمی دانم چگونه بابت امتحان هایی که از من گرفتی که زیبایی های امروز را بیشتر لمس کنم،تشکر کنم...
از روز های دلهره پریدن،نشستن روی پرچین خوشبختی،تنفس هوای رهایی،لمس خوشبختی...همه زیبایند...
مزه ی این حس مانند همان مزه ی توی فرغون نشستن و افتادن در سرپایینی با شیب کم دوران بچگیست...
بچگانه مینویسم،بی تکلف!آزاد آزاد!
خدایم،دوستت دارم!
ممنونم که آرامشم شدی...و آرامم کردی!
پریشان نویس

تو بغضت رانشکن...بگذار فقط آسمان بغضش رابشکند.

آخر آسمان آنقدر بالاست که دست هیچ کس نمیتواند تن کبودش را نوازش کند...

تنی که زیر تازیانه ی نگاه های وحشی آدمک ها کبود شد...

به جای بغض شکستن دست نوازش بر سر پر سودای آسمان بکش...برایش مرهم شو و شاید هم محرم...

همیشه آسمان آغوشش را برای تو باز کرده...امروز تو آغوشت را برای نگاه بیکران آسمان باز کن...

نگاه ملتمسانه ی آسمان برای یک هم صحبت و چه زیبا امروز با نت باران ترانه ی زندگی را نواخت...

که به احترام نواختنت آدمک ها سر به سوی تو بلند کردند و صورت هاشان را با قطره قطره های دلتنگی بی انتهایت غسل دادند...

آسمان،تو مال من هستی و بغض هایت و تنهایی هایت و اشک هایت...

همه مال من هستید و من در سینه ام آسمانی میتپد که گاهی بغض میکند و گاه هم میبارد...گاهی هم بغض آسمان در گلویم میشکند...

و گاهی برق چشمان نگران آسمان تورامیگیرد...آری...برق...

و گاه هم زجه میزند،شاید هم میخندد،رعدمیزند...و کسی راز رعدآسمان راهنوز نفهمیده است...

پریشان نویس


کنارت نبودم،حواسم بهت بود
از عمق وجودم حواسم بهت بود
همیشه برای تو دلتنگ بودم
تو اون لحظه هایی که کمرنگ بودم
حواسم بهت بود...
حواسم بهت بود...
حواسم بهت بود که غمگین نباشی
که از غم نپاشی
حواسم بهت بود...
که قلبت نلرزه...
که اشکت نلغزه...
حواسم بهت بود...
خدایا...همیشه حواست به من بوده و هست،مشکل منم که هیچ گاه حواسم به تو نبود...
صدایم کردی نشنیدم،دستم را گرفتی ندیدم،ندیدم....
ای پروردگارمن! تومرامی خوانی، ولی من ازتو روی برمی‌گردانم، و تو به من عشق می ورزی، اما من به ساحتت دشمنی روا می دارم، تو برمن مهرمی ورزی، اما من ازتو نمی پذیرم، گویا من می خواهم به تو یاری رسانم که چنین برتو منت می گذارم! پس تورا به مقام جود وکرمت قسم می دهم، این شرایط بد، تورا از رحمت واحسان و بخشش برمن باز ندارد. به مقام بخشندگی و احسانت براین بنده‌ی نادانت ترحم فرما و بر او ببخشای زیرا که توبسیار بخشنده وکریمی.(دعای افتتاح)

پریشان نویس
 

هرچیزی صاحبی دارد،زمان هم صاحب دارد...

وقتی صاحب چیزی را نشناسی،به آن بی حرمتی میکنی...صاحب زمانت را بشناس که مبادا بی حرمتی کنی...
ترسم از آن روزی است که صاحب بیاید و نشناسمش،اصلا از آن روز بگذریم....از همین حالا هم میترسم،از بی حرمتی های بی در و پیکرم...
میترسم آنقدر محو خود زمان بشوم که صاحبش را فراموش کنم...میترسم در موال خانه خودم را جا بگذارم...آنقدر محو خانه شوم که صاحبخانه را فراموش کنم...
میدانی چیست؟زیادی محو چیز هایی هستیم که نباید باشیم،میرویم جمکران در عمق خیس چاه نامه میندازیم و اصلا نمیدانیم برای که نامه مینویسیم!
نیمه ی شعبان جشن میگیریم،جشن تولدی که فقط نمک بر دل پسر غریب فاطمه می پاشد،مشروب می خوریم به مناسبت تولد پسر فاطمه...خیلی جالب است،می رویم تولد،زهر هدیه می دهیم...
غریبی،میان هزاران نفر مدعی انتظار،از هر غریبی غریب تری...
در دعاهامان میگوییم بگذار ببینمت،گیریم که دیدی...وقتی کوری این دیدن پشیزی نمی ارزد!
قرار نیست عالم ربانی شویم تا به یک سری چیز ها دست پیدا کنیم...همان کلید ساز با انصاف هم شویم و کلید را به قیمت واقعی بخریم، کافیست...
زمان و مکان و فضا و زندگی بی صاحب که شوند،الکی می شوند!
فضاهای الکی،زمان های الکی،زندگی های الکی،من و ما های الکی...
خداوند حمت کند حاج آقا اسماعیل دولابی را،زیبا تعبیر کرده بودند:
روزی پدری سه فرزند خنگ،زرنگ و شر خود را در خانه می گذارد و از آنها می خواهد خانه را مرتب کند تا بر میگردد.و خودش پشت پرده ی خانه می ایستد تا عملکرد آنها را ببیند.
فرزند شرور مدام غر غر می کرد و نق میزد،فرزند خنگ هم هرچه می خواست خانه را مرتب کند،بچه ی شر نمی گذاشت و بازخانه رابه هم میریخت .فرزند خنگ هم گریه و زاری که بابا،نمی گذارد خانه را جمع کنم...
اما فرزند زرنگ که بابا در پشت پرده دیده بود،کار خود را بدون توجه به آن دو ادامه می داد و خانه را مرتب می کرد،چون می دانست که بابا او را میبیند!شر که نیستی...خنگ هم نباش،زرنگ باش...
کاش قدری زرنگ باشیم...
حاج آقا مجتبی تهرانی(رحمه الله) هم زیبا فرموده اند:
 اگر انسان کامل بخواهد به شکل مکتوب در آید صورتش می شود قرآن کریم.
 همانگونه که امیرالمؤمنین امام علی علیه السلام قرآن ناطق بودند .
 حال اگر این قرآن قرائتش و تفکر در آیاتش قلوب ما را متحول نمی کند، شک نکنید که زیارت انسان کامل، یعنی حضرت حجت هم قلوب ما را متحول نخواهد کرد!!
 اگر می خواهید حال خود را هنگام ملاقات حضرت حجت بدانید ببینید الان در ملاقات با قرآن چه حالی دارید!
 اگر مشتاق قرآنید می توانید امیدوار باشید که مشتاق حضرت حجت حقیقی هم هستید و گرنه اگر قرآن نزد شما مهجور است و با آن انسی ندارید و فکر می کنید که مشتاق حضرت حجت هستید، آن شخصِ امام زمان، زاده وهم و خیال خودتان است...
آری!زمان،صاحب دارد و من می خواهم حیران صاحبش شوم!
 
پریشان نویس

مهربان خدایم،سلام

نیمه های شب است و باز این دیوانه به سرش زده که عاشقانه هایش را برایت بنویسد...این دفعه دلم خیلی تنگ شده...شروع میکنم بی مقدمه...

دارد صدایت میکند..بشنو صدایم را...

اگر روزگار من با گریه همرنگ شده...

اگر بی نشان ترین ادمک شهر ادمک ها هستم.اگر تنهایی و غصه ی ندیدنت من را پیر کرده...

اگر هر لحظه تو را در کنار خودم تصورت میکنم...

اگر بین دل و عقلم سالهاست که جنگ شده...

باور کن اینها درد نیستند...فقط دل بنده ات برایت تنگ شده...

میدانی...عاشقانه هایم فوران کرده اند...آنقدر داغند که شاید کاغذ را هم بسوزانند...دوباره قطره های گرم اشک من روی گونه هایم... 

دل خوشی و آرامش من میدانی چیست؟همین آغوشی که سالهاست در آنم...

مرا در آغوشت بگیر که آغوشت مقدس است...

گرمی آغوشت...مرا به آتش می کشد...

در این روزگار غریب،ای مهربان خدایم...فقط تو برایم مانده ای وبس...

حال این دل آشوب شده...کسی نیست که آبی بر آتش دلم بریزد...تو فقط مرا در آغوشت بگیر که آتش دل تنگی هایم گر نگیرد و نسوزاندم...

پریشان نویس
 
اگر باور نداری که یک معجزه هستی،شاید فراموش کرده ای که تو فقط یکی هستی...
باور کنیم که یکی بیشتر از ما در دنیا نیست...پس معجزه هستیم...
پریشان نویس