پریشانیات

پریشانیات

فارغ از هیاهوی آدمک ها و دنیایشان،فارغ از آلونک های آجری و مرکب های آهنینشان،فارغ از هر چه که هست و هر چه که نیست،هرچه که رحمت بود هر آنچه که حکمت شد،هر چه کردیم ودیده شد و دیده نشد،سرفه های خشک قلممان را مرهمی باشیم بهتر است...

آخرین حرف هايتان
خانه ي همسايه

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «طوفان» ثبت شده است

راستش اگر نظر مرا بخواهید میگویم دریا طوفانی اش زیبا تر است!دل انسان ها هم مانند دریاست،گاهی آرام است و گاهی پر تلاطم...

تا به حال شنیده اید دریا سرریز کند؟اصلا مگر می شود دریا سرریز کند؟من هم باور نداشتم که دریا هم گاهی سرریز می کند تا آن روزی که دریای دل خودم سرریز کرد...وقتی دریا سرریز کند دیگر چیزی برایش مهم نیست...فقط آبش سر می رود و بیرون میریزد...

آدمی زاد هم همینطور است،وقتی از دنیایش خسته شد،وقتی دیگر نتوانست در برابر کج اندیشی های آدمک های دنیایش کاری کند،آن وقت دریای دلش سرریز میکند و دیگر هیچ چیز برایش مهم نیست..دنیا برایش می شود هیچ،هیچ،هیچ...هیچ مطلق در دل صفر کلوین...

آن وقت است که عینک خوش بینی محض را بر چشمانش می گذارد،خطاهای اطرافیانش را نادیده میگیرد،میبیند و می خندد و لاجرم،میگذرد...

نه نقطه را در نظر بگیرید،برای اتصال این نه نقطه با چهار خط هیچ راهی وجود ندارد مگر اینکه از فضای این نه نقطه بیرون بزنی...

دل هم همین است،گاهی لازم است برای تحمل دنیای اطرافت وسعت دلت را بشکافی و بگذاری دریایش سرریز کند!بگذاری طوفانی شود!اصلا باید منتظر سونامی باشی در دریای دلت...

آن وقت است که میتوانی دنیا وهر آنچه دارد را هضم کنی...هرچقدر سر ریز کند مهم نیست،مهم این است که تو وسعت دریایت را شکافته ای...

اصلا بیخیال،بگذار بگویند،بگذار قضاوت کنند،بگذار این جماعت جریده هر چه می خواهند بگویند و بکنند و...من که گفتم آنها با خط و رتق وحشی نگاهت غریبه اند...

وقتی سرریز کند دریای دلت،کر میشوی،کور میشوی...آن وقت میشود داستان آن سه غورباقه ای که در چاه افتادند و فقط یکیشان که کر و کور بود اطرافش را ندید و نشنید نجات پیدا کرد...

باید بگذاری دریایت سرریز کند،کر شوی،کور شوی تا برسی به انتها..بروی و بروی و باز هم برسی به انتها...

حال میتوانم زمزمه ی شب های که جنونم را بخوانم...

باز هم دعوت به طوفان کن مرا اما بدان                 من دلم دریاست دریا را به دریا میبری 

پریشان نویس