پریشانیات

پریشانیات

فارغ از هیاهوی آدمک ها و دنیایشان،فارغ از آلونک های آجری و مرکب های آهنینشان،فارغ از هر چه که هست و هر چه که نیست،هرچه که رحمت بود هر آنچه که حکمت شد،هر چه کردیم ودیده شد و دیده نشد،سرفه های خشک قلممان را مرهمی باشیم بهتر است...

آخرین حرف هايتان
خانه ي همسايه

۱۹ مطلب در بهمن ۱۳۹۲ ثبت شده است

تو بغضت رانشکن...بگذار فقط آسمان بغضش رابشکند.

آخر آسمان آنقدر بالاست که دست هیچ کس نمیتواند تن کبودش را نوازش کند...

تنی که زیر تازیانه ی نگاه های وحشی آدمک ها کبود شد...

به جای بغض شکستن دست نوازش بر سر پر سودای آسمان بکش...برایش مرهم شو و شاید هم محرم...

همیشه آسمان آغوشش را برای تو باز کرده...امروز تو آغوشت را برای نگاه بیکران آسمان باز کن...

نگاه ملتمسانه ی آسمان برای یک هم صحبت و چه زیبا امروز با نت باران ترانه ی زندگی را نواخت...

که به احترام نواختنت آدمک ها سر به سوی تو بلند کردند و صورت هاشان را با قطره قطره های دلتنگی بی انتهایت غسل دادند...

آسمان،تو مال من هستی و بغض هایت و تنهایی هایت و اشک هایت...

همه مال من هستید و من در سینه ام آسمانی میتپد که گاهی بغض میکند و گاه هم میبارد...گاهی هم بغض آسمان در گلویم میشکند...

و گاهی برق چشمان نگران آسمان تورامیگیرد...آری...برق...

و گاه هم زجه میزند،شاید هم میخندد،رعدمیزند...و کسی راز رعدآسمان راهنوز نفهمیده است...

پریشان نویس


کنارت نبودم،حواسم بهت بود
از عمق وجودم حواسم بهت بود
همیشه برای تو دلتنگ بودم
تو اون لحظه هایی که کمرنگ بودم
حواسم بهت بود...
حواسم بهت بود...
حواسم بهت بود که غمگین نباشی
که از غم نپاشی
حواسم بهت بود...
که قلبت نلرزه...
که اشکت نلغزه...
حواسم بهت بود...
خدایا...همیشه حواست به من بوده و هست،مشکل منم که هیچ گاه حواسم به تو نبود...
صدایم کردی نشنیدم،دستم را گرفتی ندیدم،ندیدم....
ای پروردگارمن! تومرامی خوانی، ولی من ازتو روی برمی‌گردانم، و تو به من عشق می ورزی، اما من به ساحتت دشمنی روا می دارم، تو برمن مهرمی ورزی، اما من ازتو نمی پذیرم، گویا من می خواهم به تو یاری رسانم که چنین برتو منت می گذارم! پس تورا به مقام جود وکرمت قسم می دهم، این شرایط بد، تورا از رحمت واحسان و بخشش برمن باز ندارد. به مقام بخشندگی و احسانت براین بنده‌ی نادانت ترحم فرما و بر او ببخشای زیرا که توبسیار بخشنده وکریمی.(دعای افتتاح)

پریشان نویس
 

هرچیزی صاحبی دارد،زمان هم صاحب دارد...

وقتی صاحب چیزی را نشناسی،به آن بی حرمتی میکنی...صاحب زمانت را بشناس که مبادا بی حرمتی کنی...
ترسم از آن روزی است که صاحب بیاید و نشناسمش،اصلا از آن روز بگذریم....از همین حالا هم میترسم،از بی حرمتی های بی در و پیکرم...
میترسم آنقدر محو خود زمان بشوم که صاحبش را فراموش کنم...میترسم در موال خانه خودم را جا بگذارم...آنقدر محو خانه شوم که صاحبخانه را فراموش کنم...
میدانی چیست؟زیادی محو چیز هایی هستیم که نباید باشیم،میرویم جمکران در عمق خیس چاه نامه میندازیم و اصلا نمیدانیم برای که نامه مینویسیم!
نیمه ی شعبان جشن میگیریم،جشن تولدی که فقط نمک بر دل پسر غریب فاطمه می پاشد،مشروب می خوریم به مناسبت تولد پسر فاطمه...خیلی جالب است،می رویم تولد،زهر هدیه می دهیم...
غریبی،میان هزاران نفر مدعی انتظار،از هر غریبی غریب تری...
در دعاهامان میگوییم بگذار ببینمت،گیریم که دیدی...وقتی کوری این دیدن پشیزی نمی ارزد!
قرار نیست عالم ربانی شویم تا به یک سری چیز ها دست پیدا کنیم...همان کلید ساز با انصاف هم شویم و کلید را به قیمت واقعی بخریم، کافیست...
زمان و مکان و فضا و زندگی بی صاحب که شوند،الکی می شوند!
فضاهای الکی،زمان های الکی،زندگی های الکی،من و ما های الکی...
خداوند حمت کند حاج آقا اسماعیل دولابی را،زیبا تعبیر کرده بودند:
روزی پدری سه فرزند خنگ،زرنگ و شر خود را در خانه می گذارد و از آنها می خواهد خانه را مرتب کند تا بر میگردد.و خودش پشت پرده ی خانه می ایستد تا عملکرد آنها را ببیند.
فرزند شرور مدام غر غر می کرد و نق میزد،فرزند خنگ هم هرچه می خواست خانه را مرتب کند،بچه ی شر نمی گذاشت و بازخانه رابه هم میریخت .فرزند خنگ هم گریه و زاری که بابا،نمی گذارد خانه را جمع کنم...
اما فرزند زرنگ که بابا در پشت پرده دیده بود،کار خود را بدون توجه به آن دو ادامه می داد و خانه را مرتب می کرد،چون می دانست که بابا او را میبیند!شر که نیستی...خنگ هم نباش،زرنگ باش...
کاش قدری زرنگ باشیم...
حاج آقا مجتبی تهرانی(رحمه الله) هم زیبا فرموده اند:
 اگر انسان کامل بخواهد به شکل مکتوب در آید صورتش می شود قرآن کریم.
 همانگونه که امیرالمؤمنین امام علی علیه السلام قرآن ناطق بودند .
 حال اگر این قرآن قرائتش و تفکر در آیاتش قلوب ما را متحول نمی کند، شک نکنید که زیارت انسان کامل، یعنی حضرت حجت هم قلوب ما را متحول نخواهد کرد!!
 اگر می خواهید حال خود را هنگام ملاقات حضرت حجت بدانید ببینید الان در ملاقات با قرآن چه حالی دارید!
 اگر مشتاق قرآنید می توانید امیدوار باشید که مشتاق حضرت حجت حقیقی هم هستید و گرنه اگر قرآن نزد شما مهجور است و با آن انسی ندارید و فکر می کنید که مشتاق حضرت حجت هستید، آن شخصِ امام زمان، زاده وهم و خیال خودتان است...
آری!زمان،صاحب دارد و من می خواهم حیران صاحبش شوم!
 
پریشان نویس

مهربان خدایم،سلام

نیمه های شب است و باز این دیوانه به سرش زده که عاشقانه هایش را برایت بنویسد...این دفعه دلم خیلی تنگ شده...شروع میکنم بی مقدمه...

دارد صدایت میکند..بشنو صدایم را...

اگر روزگار من با گریه همرنگ شده...

اگر بی نشان ترین ادمک شهر ادمک ها هستم.اگر تنهایی و غصه ی ندیدنت من را پیر کرده...

اگر هر لحظه تو را در کنار خودم تصورت میکنم...

اگر بین دل و عقلم سالهاست که جنگ شده...

باور کن اینها درد نیستند...فقط دل بنده ات برایت تنگ شده...

میدانی...عاشقانه هایم فوران کرده اند...آنقدر داغند که شاید کاغذ را هم بسوزانند...دوباره قطره های گرم اشک من روی گونه هایم... 

دل خوشی و آرامش من میدانی چیست؟همین آغوشی که سالهاست در آنم...

مرا در آغوشت بگیر که آغوشت مقدس است...

گرمی آغوشت...مرا به آتش می کشد...

در این روزگار غریب،ای مهربان خدایم...فقط تو برایم مانده ای وبس...

حال این دل آشوب شده...کسی نیست که آبی بر آتش دلم بریزد...تو فقط مرا در آغوشت بگیر که آتش دل تنگی هایم گر نگیرد و نسوزاندم...

پریشان نویس
 
اگر باور نداری که یک معجزه هستی،شاید فراموش کرده ای که تو فقط یکی هستی...
باور کنیم که یکی بیشتر از ما در دنیا نیست...پس معجزه هستیم...
پریشان نویس

وقتی حرف دل در میان باشد،بحث فرق می کند...

اینجا دیگر بحث سیاست و خط و مشی سیاسی نیست،بحث دل است!

چیزی که با دل رشد کرده باشد،به این آسانی ها از پا در نمی آید...

وقتی پای اشک ها و دلتنگی های آرمیتاها و علیرضاها در میان باشد،وقتی پای جان دادن های مجنون گونه با لبانی تشنه در میان باشد،وقتی پای عاشقانه هایی در میان باشد که وعده شان با هم،در بهشت است،وقتی پای چشم انتظاری مادر و بغض پدر در میان باشد...

حتم دارم از پس بغض چشمان کودکی 3و4 ساله وقتی عکس پدرش را بر در و دیوار می بیند،بر نخواهی آمد...

حال تو هر چقدر می خواهی درگمان خام خود غوطه ور باش که سال هاست غوطه وری...

در  دریای دل این مردم سنگ بینداز که سرریز کند...

خیلی خوش خیالی...

30،40 سال پیش را به خاطر بیاور،همان روزها بود که دریای دل این مردم سرریز کرد و تو را هم در خود غرق کرد...

اینجا سرزمین دل های شهریاری است...

اینجا سرزمین مردمانی است که احمدی روشن ها بر مردمانش حجت اند...

اینجا سرزمینی است که درخت بالندگی و سربلندی اش با نهر  اشک  علیرضاها وآرمیتاها سیراب شده است...

اینجا سرزمینی است که هر دلش یک ایران است،تو از پس یک ایران بر نیامدی...مانده ام چگونه می خواهی از پس هفتاد میلیون ایران بر بیایی...

آری اینجا ایران است...سرزمین دل ها...

پریشان نویس

 

السلام علیک ای عشق
السلام علیک ای بانوی خوبی ها
السلام علیک ای بانوی خوبم
السلام علیک ای دردانه ی موسی بن جعفر....
و امروز چقدر دلم هوای حرمت را دارد...میدانی چیست؟دلم نمی خواهد مشبک های حرمت را لمس کنم...دلم می خواهد گوشه ای در حریم امنت بایستم،آنقدر عاشقانه محوت شوم که خودت بر مشبک های خاک خورده ی دلم دست نوازش بکشی...
بگذار قدری مجنون تر برایت بنویسم...دلم می خواهد امروز، به رسم سادات،عمه جان صدایت کنم...
پریشان نویس

می دانی چیست؟گاهی اوقات فکر می کنم زیادی تنهایم!تنهاییم بی معنیست...

بعدش مینشینم با خودم فکر میکنم میبینم نه!اینطور هاهم نیست!

من هر چه که باشم برای تو یکی بیشتر نیستم...تو از من فقط یکی داری و دلت می خواهد من در حد همان یکی یک دانه بودنم برایت یکی یک دانگی کنم!

میفهمم که عجیب دوستم داری...

این دوست داشتن ها را زمانی می فهمم که نیمه های شب مرا به خودت می خوانی...بیدار میشوم...اولین چیزی که در ذهنم می آید خودت هستی...

کمکم کن تمام و کمال از پس این یکی یکدانگیم بر آیم.

پریشان نویس

امشب در سر شوری دارم

امشب در دل نوری دارم

باز امشب در اوج آسمانم

باشد رازی با ستارگانم

امشب یک سر شوق و شورم

از این عالم گویی دورم

از شادی پر گیرم که رسم به فلک

سرود هستی خوانم در بر حور و ملک

در آسمانها غوغا فکنم

سبو بریزم ساغر شکنم

امشب یک سر شوق و شورم

از این عالم گویی دورم

با ماه و پروین سخنی گویم

وز روی مه خود اثری جویم

جان یابم زین شب ها

می کاهم از غم ها

ماه و زهره را به طرب آرم

از خود بی خبرم ز شعف دارم

نغمه ای بر لب ها

امشب یک سر شوق و شورم

از این عالم گویی دورم

حال رخصت بده بخوانمت....که آرام جان بی قرار من تویی

نسوزد جان من یک باره در تاب

که امیدت زند گه گه بر او آب...

با اجازه ات میخواهم صدایت کنم...

الم نشرح بخوانم که آرام شوم...

الم نشرح لک صدرک...که بگشا سینه ام را به وسعت ایمان کودکی که برای نقاشی اش برگه ای سفید را به معلمش داد و گفت خدایم را کشیده ام.بگشا که تاب توان زندگی در زمین و زمینیان را داشته باشم...

و وضعنا عنک وزرک...که بازهم زیر شلاق بی رحمانه ی سختی های روزگار در آغوشت نگاهم دار که مردن در آغوشت آخر دنیاست...

الذی انقض ظهرک...که به امید رحمت خودت قامتم را زیر بار شداید روزگار راست نگاه داشتم...

و رفعنا لک ذکرک...که هرچه دارم و هر چه بودم و هرچه هستم و هرچه شدم از عنایات خودت بود و بس...

فان مع العسر یسرا...که شب را تحمل کردم بی آنکه به انتظار صبح مسلح بوده باشم...

ان مع العسر یسرا...که وعده ات همیشه حق است و ماییم که خلف وعده میکنیم و وقتی میگویی آن گونه میشود،شک ندارم که میشود...پس خنکای سپیده دم روزهای شیرین را به انتظار نشسته ام...

فاذا فرغت فانصب...که تمام کارهای بزرگ زندگیم را مدیون این آیه ام...و مدیون خواهم ماند،پس برای ادای دینم هرروز پله ای برای رسیدن به اوج انسانیت،به خدایم و آرزوهای بزرگم میسازم...

فالی ربک فرغب...که الهی و ربی...من لی غیرک....

پریشان نویس

رک بودن خوب است،اینکه توانایی گفتن از ترس هایت را داشته باشی،از علاقه هایت بگویی،از دغدغه هایت...

از این بگویی که عاشق خانه ساختنی و اینکه تو یک غول برای غول آخرهستی...

و اینکه دوست داری زمین را از بالا ببینی ،چون از بالا غر غر کردن ها و نق زدن های زمینی ها را نمی بینی و فقط تلاش است و امیدبرای ساختن، که از آن بالا می توانی ببینی...

و تو برای من بسی،نشان به  آن نشان که گفتی الیس الله بکاف بعبده و من می خواهم رک باشم و بگویم آی عاقلان دنیا،

من خدایی دارم به ظرافت یاس

به زلالی آب چشمه ای  روان در دل کوه

به سپیدی شبنم در دمادم صبح و طلوع

به شیرینی لبخند کودکی خرد

به قشنگی قدم زدن عاشقانه زیر باران بی چتر

به وسعت مهربانی چشمان پدر

به زیبایی لبخند دل نشین مادر

به خوشبویی خاک نم خورده ی خانه خشتی ته آن کوچه باغ

آری...ومن همچین خدایی دارم و قسم به تک تک اشک های شبا هنگامم،به تک تک ثانیه های خلوت دلم با خودش...برایم بس است.

و باور کن که من بغضم را  جزدر حریم کبریاییت جای دیگر نمیشکنم...

به دریا احتیاجی نیست،کنار تو لب دریاست...

و من حتم دارم مردن در آغوش تو آخر دنیاست...

مرا ازین زمین جدا کن...

حال خوب و دل خوش کار توست...می خواهم باز هم صدایم کنی...

با تمام آرزو هایم آمده ام...

برایم باز هم معجزه کن که تمام دنیا برای خودت تنهااست...ای تنها ترین تنها...

پریشان نویس