مهربان خدایم،سلام
نیمه های شب است و باز این دیوانه به سرش زده که عاشقانه هایش را برایت بنویسد...این دفعه دلم خیلی تنگ شده...شروع میکنم بی مقدمه...
دارد صدایت میکند..بشنو صدایم را...
اگر روزگار من با گریه همرنگ شده...
اگر بی نشان ترین ادمک شهر ادمک ها هستم.اگر تنهایی و غصه ی ندیدنت من را پیر کرده...
اگر هر لحظه تو را در کنار خودم تصورت میکنم...
اگر بین دل و عقلم سالهاست که جنگ شده...
باور کن اینها درد نیستند...فقط دل بنده ات برایت تنگ شده...
میدانی...عاشقانه هایم فوران کرده اند...آنقدر داغند که شاید کاغذ را هم بسوزانند...دوباره قطره های گرم اشک من روی گونه هایم...
دل خوشی و آرامش من میدانی چیست؟همین آغوشی که سالهاست در آنم...
مرا در آغوشت بگیر که آغوشت مقدس است...
گرمی آغوشت...مرا به آتش می کشد...
در این روزگار غریب،ای مهربان خدایم...فقط تو برایم مانده ای وبس...
حال این دل آشوب شده...کسی نیست که آبی بر آتش دلم بریزد...تو فقط مرا در آغوشت بگیر که آتش دل تنگی هایم گر نگیرد و نسوزاندم...