پریشانیات

پریشانیات

فارغ از هیاهوی آدمک ها و دنیایشان،فارغ از آلونک های آجری و مرکب های آهنینشان،فارغ از هر چه که هست و هر چه که نیست،هرچه که رحمت بود هر آنچه که حکمت شد،هر چه کردیم ودیده شد و دیده نشد،سرفه های خشک قلممان را مرهمی باشیم بهتر است...

آخرین حرف هايتان
خانه ي همسايه

۶ مطلب با موضوع «شعر پریشانی» ثبت شده است

راه دل ما از میانه ی فرات میگذرد

ناله و بغض رقیه از کجا می گذرد؟

دل ما دخیل بین الحرمین توست آقا

راه اشک شیر خواره از کجا میگذرد؟

خاک پای مادرت،توتیای چشم ماست

صوت نجواهای زهرا،از کجا میگذرد؟

دل هوایی شده و هوا،هوای نجف است

رد خون فرق مولا،ازکجا میگذرد؟

تقدیم به پیشگاه کوثرانه ی کرب و بلا....

پریشان نویس

خرم آن روز کزین منزل ویران بروم

راحت جان طلبم وز پی جانان بروم...

جانانه ترینم...مهربانانه ترینم...برایت دارم مینویسم باز هم...

دلم بی اندازه هوایت را کرده آرام جانم...مهربان خدایم...

می خواهم در هوایت هواداریت را کنم ...

گرچه دانم که به جایی نبرد راه غریب

من به بوی سر آن زلف پریشان بروم...

که من پریشانیاتم در بین پریشانی های مجنونان کمترین است و باز هم می خوانمت با نیمچه پریشانی ام و نرمه هایی از دل تنگی شدیدی که مزه اش از بس تلخ است به شیرینی میزند و در هواداریت تناقض ها عین واقعیت محض اند و کران ها بی کرانندو نهایت ها بی نهایت...

چون صبا با تن بیمار و دل بی طاقت

به هوا داری آن سرو خرامان بروم...

صبا شناسان می دانند،من از صبا چیزی نمیدانم...فقط میدانم که بی صبرانه منتظر خنکای نسیم وصالم که روزه ی دلتنگی ها و بهانه گیری های دل پریشان گونه ام  را افطار کنم...

تازیان را غم اموال گرانباران نیست

پارسایان مددی تا خوش و آسان بروم...

از اضافه ها گذشته ام...از هرچه که شد و بود شد و میشود...

من منتها الیه انگشت اتهام مردم به پاکی آسمانم!

نه گوش شنیدن دارم و نه زبان حرف زدن...

چشم و گوش را بسته ام!در هوایت بی هوا می دوم مجبوبم...

پریشان نویس

دل صنوبریم همچو بید لرزان است...

پریشان نویس

بازا ببین در حیرتم

بشکن سکوت حسرتم....

پریشان نویس

پریشان نویس

حافظ هیچگاه حرمت بین من و خودت را نشکستی،از آن ظهر تابستانی که هشیارم کردی که شاید بمیرم...به تو ایمان آوردم...

که تو قرآن ناطقی ...

اشکم احرام طواف حرمت میبندد

گرچه از خون دل ریش دمی طاهر نیست

من که در آتش سودای تو آهی نزنم

کی توان گفت که برداغ دلم صابر نیست....

پریشان نویس