پریشانیات

پریشانیات

فارغ از هیاهوی آدمک ها و دنیایشان،فارغ از آلونک های آجری و مرکب های آهنینشان،فارغ از هر چه که هست و هر چه که نیست،هرچه که رحمت بود هر آنچه که حکمت شد،هر چه کردیم ودیده شد و دیده نشد،سرفه های خشک قلممان را مرهمی باشیم بهتر است...

آخرین حرف هايتان
خانه ي همسايه

خرم آن روز کزین منزل ویران بروم

راحت جان طلبم وز پی جانان بروم...

جانانه ترینم...مهربانانه ترینم...برایت دارم مینویسم باز هم...

دلم بی اندازه هوایت را کرده آرام جانم...مهربان خدایم...

می خواهم در هوایت هواداریت را کنم ...

گرچه دانم که به جایی نبرد راه غریب

من به بوی سر آن زلف پریشان بروم...

که من پریشانیاتم در بین پریشانی های مجنونان کمترین است و باز هم می خوانمت با نیمچه پریشانی ام و نرمه هایی از دل تنگی شدیدی که مزه اش از بس تلخ است به شیرینی میزند و در هواداریت تناقض ها عین واقعیت محض اند و کران ها بی کرانندو نهایت ها بی نهایت...

چون صبا با تن بیمار و دل بی طاقت

به هوا داری آن سرو خرامان بروم...

صبا شناسان می دانند،من از صبا چیزی نمیدانم...فقط میدانم که بی صبرانه منتظر خنکای نسیم وصالم که روزه ی دلتنگی ها و بهانه گیری های دل پریشان گونه ام  را افطار کنم...

تازیان را غم اموال گرانباران نیست

پارسایان مددی تا خوش و آسان بروم...

از اضافه ها گذشته ام...از هرچه که شد و بود شد و میشود...

من منتها الیه انگشت اتهام مردم به پاکی آسمانم!

نه گوش شنیدن دارم و نه زبان حرف زدن...

چشم و گوش را بسته ام!در هوایت بی هوا می دوم مجبوبم...

پریشان نویس