پریشانیات

پریشانیات

فارغ از هیاهوی آدمک ها و دنیایشان،فارغ از آلونک های آجری و مرکب های آهنینشان،فارغ از هر چه که هست و هر چه که نیست،هرچه که رحمت بود هر آنچه که حکمت شد،هر چه کردیم ودیده شد و دیده نشد،سرفه های خشک قلممان را مرهمی باشیم بهتر است...

آخرین حرف هايتان
خانه ي همسايه

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «هوایت خوب است» ثبت شده است

چقدر قدم زدن را دوست می دارم و هوای سرد را...وهوای باتو بودن را...

توحال تجسم کن،قدم زدن در هوای سرد...و بی هوا،داشتن هوایت را...

خدایم سلام

و باز هم دریای دلم طوفانیست،میبینی چقدر ناسپاسم؟هرگاه طوفانی میشوم به سراغت می آیم...فقط این رابدان،بنده ات هرگاه مجنونیتش به انتها برسد به سراغت می آید،پس هرگاه آمدم ببخش به خاطر زیاده گویی هایم!

تمام مسیر زندگیم را باتو قدم زدم و چقدر این قدم زدن ها را دوست دارم.من دیوانه ی گم کردن مسیر در هم قدم شدن هایم با تو هستم که بارها مسیر را اشتباه بروم و ساعت قدم زدن های عاشقتانه مان طول بکشد...

دیدی که آنروز برفی هم مصلحتا مسیر را گم کردم که قدری بیشتر قدم هایمان را باهم برداریم...و من در انتهای انتهای دلم،کلبه ای دارم که هرروز درش را باز میگذارم که بیایی به شبنشینی های من و خودم...

کنار در کلبه ام صندلی می گذاشتم و می نشستم به انتظارت...

و تو در کلبه منتظرم نشسته بودی و من کورم خدایا...تورا هیچ گاه در زندگیم ندیدم...و هرچه خوبی بود خودم کردم و هرچه بدی بود...تو کردی و من متنفرم از این کور بودن...

که هر چه ناخوشی بر سرم آمد زار زدم،گله کردم...گفتم تمام رحمانیتت همین بود؟فقط برای دیگران خدایی؟به ما که میرسد ،همه چیز تمام میشود نه؟حتی خداییت؟

ولی نه...تو بد ندادی هیچ وقت...خودم بدش کردم...

تو به من بهترین رنگ ها و بهترین نقش ها و بهترین بوم ها را دادی که بهترین زندگی را برای خودم بکشم و من چه؟

بوم و قلمت را شکستم و رنگ هایت را به زمین ریختم و به سلیقه ی خودم رنگ و قلم و بوم خریدم و نقش زدم زندگیم را ...و الان در انتهای اسفل السافلین تنهاییم دست و پا میزنم...

اما دلم قرص است که در آغوش تو دارم قد میکشم بین سر سختی های روزگار ،دلم به بودنت قرص است...

ازهمان روزی که خواندم والله فی قلوب منکسره و نگاهی به دلم انداختم...فهمیدم که مرا عمیق در آغوش کشیده ای ...بس که دلم شکسته است...

بشکن دل بی نوای ما را ای عشق

این ساز شکسته اش خوش آهنگ تر است

و تو عشقی و من دوستت می دارم به بلندترین بانگ ها...که من از آهستگی و نهان کردن عشقم به تو خسته ام...

و این همان لحظه هایی است که عاشق جان مید هد که عشقش به معشوقش را نشان بدهد،فقط نمی داند چگونه...

تو خود عشق هستی...عشق بی نهایت من ...که هیچ گاه برای داشتنت به اجازه ی کسی نیاز نداشتم...برای دیدنت از کسی وقت نگرفتم...برای صدا زدنت،فریاد نزدم..

که تو همین جایی...

در همین گوشه ی قلبم...که مال کسی نیست...

پریشان نویس