پریشانیات

پریشانیات

فارغ از هیاهوی آدمک ها و دنیایشان،فارغ از آلونک های آجری و مرکب های آهنینشان،فارغ از هر چه که هست و هر چه که نیست،هرچه که رحمت بود هر آنچه که حکمت شد،هر چه کردیم ودیده شد و دیده نشد،سرفه های خشک قلممان را مرهمی باشیم بهتر است...

آخرین حرف هايتان
خانه ي همسايه

۶ مطلب در خرداد ۱۳۹۳ ثبت شده است

سلام مرا از دورهای نزدیک میشنوی آقایم...

من را یادتان هست آقا؟عید امسال دعوتم کردید...من با پای خودم نیامدم،با دعوت شما آمدم.آخر لایق وصل تو که من نیستم ،اذن به یک لحظه نگاه خواستم و چه نگاه شیرینی بود...

خودتان دعوتم کردید به بارانی ترین و ناب ترین لحظات حرمتان...

بهترین عید عمرم بود امسال...

من بودم و باران و نگاهت که بر من میبارید...

امشب نه باران از آسمان می آید و نه من حرمت هستم...امشب هوس حرمت در دلم آمده و باران در چشمانم...

پریشان نویس

باز هم امشب شد و غم غروب جمعه و بغض گلویم را بیشتر از همیشه  می فشارد.

آخر میدانی چیست؟

فردا نیمه ی شعبان است و جمعه...

خدایا دلتنگم...خبری نیست از نگارت؟

سنگین است این غیبتت،سنگین تر از آن جنون من است از خودم که سر خود شده ام...بابا جانم...بچه ات سر خود شده...

ببخش بچه ات را،دختر ها بابایی اند،بابا جانم;دخترت را می بخشی؟

ببخش بابت لحظه لحظه ای که بودنت را درک نکرده ام...

ببخش که امشب بد جور دلم هوای خانه ی پدریم را کرده...جمکران می خواهم امشب...

بابا جانم;

از همه ی این ها که بگذریم،از نا خلفی ها و خوب نبودن ها...

خوشحالم امشب...

چرا که تولد بابای مهربانم است...

تولدت مبارک بابای مهربانم...

 

 

پریشان نویس

 دلمان هوای بوییدن تربت حسین را دارد...

اینجا کربلاست،بار بگشایید

بارها را از بال ها بگشایید و

دل را پرواز دهید 

به کوی دوست...

برای خاک کربلایت باید ضجه زد...     

برای بوی خدا باید گریست،

اما;

اینجا برای بوی تربت باید ضجه زد...

برای حزن نامت باید جان داد...

چه جان دادن باشکوهیست...

برای من یکی که این جان دادن

از خود شهادت هم؛

شیرین تر است...

ای جان به فدای حزن نامت...

دل در ره عشق،طفل راهت...

پریشان نویس

حسین جان؛

برای من روز ولادتت،عیدترین عید زمان است...

مادری ترین پسر فاطمه...

دلِ تنگم امشب،غصه ها دارد...

امشب طعم دارد هوس دلمان...

امشب دلمان هوس کرب وبلایت را دارد،باطعم حسرت...

من،دلی دارم که یک قسمت آن را زلال کردم؛به زلالی چشمان علی اصغرت...که فقط برای حسین بتپد...

اربابم؛

کمک کن به دلم که تمامش زلال شود و برایت،

بتپد...

 

پریشان نویس

حالا که دلمان میخواهد پست شب زده بگذارد،چاره ای جز اجابت خواسته اش نداریم...

خدایا،شکر میکنمت ...

بابت همین بیدار بودنم...

چون

الان

فقط و فقط

به سرخی سیب هایی که میان تمام سیب های کال، برایم کنار گذاشتی

 فکر میکنم...

و آخر آخر تمام فکر هایم میشود این جمله:

خدا،بی نهایت دوستم دارد.

پریشان نویس

سلام خدایا

ببخشید که نصفه شبی مزاحم شدم...

خدایا راستش یه چیزی مونده بود ته دلم،نتونستم نگم!

خدایا حالم خیلی خوبه،بابت این حال خوبم ممنون...

من که بلد نیستم حرفای قلنبه سلنبه بزنم!پس ساده ی

ساده میگم،دوستت دارم.

راستی

بابت اتفاقات ساده و ریزه میزه ی زندگیم که

حالمو خوب میکنن،از خودت یه تشکر درست حسابی بکن.

اخه من بلد نیستم...!

:ستاره

پریشان نویس